_که این طور،بازم بره خداروشکر کنه تو اگه بدونی من توی تهران چه چیزایی که ندیدم.
در حالی که سیب پوست میکنم سری با تاسف تکان میدهم:
_وضعیت اونم سخته پیمان.توی خونه ی باباش از گل نازکتر بهش نمیگفتن حالا اسیر مردی شده که هر روز آزارش میده!
سرش پایین افتاده و ناخنهای پایش را میگیرد،در همان حال جواب میدهد:
_حالا تو با اون نیلو پدرسوخته به بابات دروغ گفتین؟دختر تو چه کاری از دستت بر میاد؟اون رفیقت زده به سرش تو که میفهمی جریان و میگفتی به پدر و مادرش مشکل و حل میکردن الان بگو میخوای چی کار کنی تو؟تو اصلا تو عمرت کلانتری رفتی؟یا پات به دادگاه رسیده؟اصلا سرد و گرم زندگیو چشیدی که بخوای کمکی به دوستت بکنی؟باز اون خواهر سلیطهی پدر سوختهت میبود یه چیزی!
_من نمیفهمم پیمان،هم تو هم نیلو هم خاله نسرین با این آذر مشکل دارین.
میخندد:
_چون ما مثل تو آلزایمر نداریم.
دست از ناخن گرفتن میکشد و صاف مینشیند:
_روزی که آقاجونت دست تو و مادرتو گرفت برد توی اون خونه آذر قیامت کرد.نامدارم همین طور… مظلوم ترینشون همین نوید بود اونم چون سنش قد نمیداد.
سر پایین میاندازم و متاسف میگویم:
_یادمه!
_کارایی که آذر با فریبا و تو کرد چی یادته؟یادته بالش گذاشت رو صورتت خدا میدونه اگه فریبا و آقاجونت نمیرسیدن الان روبه روی من بودی یا نه!
مثل همیشه مقابل حرف حق میایستم و جانب آذر را میگیرم:
_خوب اون تازه مادرشو از دست داده بود بعد آقاجون دست منو مامان و گرفت برد توی اون خونه حق داشت که…
_کاراش یکی دو تا نبود که بگیم از سر بچگی و عصبانیت بود.ذاتش خرابه. باز صد رحمت به نامدار که گذاشت رفت از اون خونه،توطئه نکرد هر چند اونم کم اشک فریبا رو در نیاورده اما مثل آذر نامردی نکرد.
سکوت میکنم؛حیف که راست میگوید،تک تک کلماتش را…
ناخنگیر را کناری میگذارد و به سمتم خم میشود و با جدیت میگوید:
_اگه اون موقع که فریبا بله به آقاجونت گفت سن و سال الانم و داشتم و تو اون مخمصه نبودیم جنازه ی خواهرمم رو دوش یه پیری با زنو بچه نمیذاشتم.
با حرص میگویم:
_درست حرف بزن پیمان،اونی که راجع بهش حرف میزنی آقاجونمه ها…
طعنه میزند:
_موندم تو به کی رفتی انقدر خانواده دوستی!فامیل مادریت باز یه چیزی،فامیل پدریت که سایهی همو با تیر میزنن!
میخندم و میگویم:
_من به مامانم رفتم.
_هه مامانت نمیگه یه داداش دارم کنج تهرون مرده یا زنده سالی یه بار ازش خبر بگیرم.
چشم گرد میکنم:
_چه آدمی هستی مامانم کم از راه دور هواتو داره؟
نیشش شل میشود:
_نه خدایی…بسه دیگه چه قدر میخوری تعارفم بلد نیستی نه؟
_یه سیب خوردم دایی،شاممه همین دو قلم میوه.هیچی نداشتی تو یخچال!
دوباره به جان ناخن شصت پایش میافتد و حواس پرت، گویا در حال شکافتن هستهی اتم است میگوید:
_پیتزا بود تو یخچال.
با انزجار صورتم را در هم میکشم:
_فکر کنم مال شش روز پیشه.بعدم من اون پیتزای پر از پنیر و بخورم که میترکم!
نگاه چپی به سرتاپایم میاندازد و میگوید:
_دستم به نیلو برسه تیکه بزرگش گوششه لابد سیکس پکم در آوردی؟من ندارم تو داری آره؟
با نیش باز شدهای میگویم:
_پس چی؟اما خیالت راحت مثل نیلو نمیشم ولی لامصب عجب بدنی ساخته!
_تهش که چی؟ما پسرا بدن نرم و گرم دوست داریم.عضله رو که خودمون داریم.همون نیلو رو فکر کردی واسه چی کسی نمیگیره؟تو هم خودتو مثل اون بکنی میترشی این خط اینم نشون!
کوسن مبل را برمیدارم و با حرص به سمتش پرت میکنم که در هوا میقاپد و میگوید:
_بلند شو…!بلند شو برو بخواب فردا من برات بلیط میگیرم کوله بارتو جمع کن از راهی که اومدی برگرد خیلی دلت میخواد به رفیقت کمک کنی برو به پدر مادرش و کس و کارش بگو پاشن بیان از توی جوجه ماشینی کاری بر نمیاد.
تند مخالفت میکنم:
_نه نه نه…من نمیتونم پری و تنها بذارم.
_مگه من گفتم تنهاش بذار؟فقط دارم راه درست و نشونت میدم.
من هم دست بردارم امید دست برنمیدارد حالا چه کسی جرئت گفتن این حرف را دارد؟
با تردید میگویم:
_حالا بمونم چند روز دیگه میرم حرف میزنم با شوهرش شاید…
با اخم غلیظی بر پیشانی وسط حرفم میپرد:
_منم اجازه دادم تو بری و با اون لندهور جر و بحث کنی!
مینالم:
_دایی خسته شدم از بس لوسم کردین خوب چی میشه؟پشیمونم نکن از این که بهت گفتم.
بلند میشود و کش و قوسی به بدنش میدهد و با خمیازهای بلند و کشدار میگوید:
_برو که پدرم در اومده باید بخوابم صبح زود بیدار بشم. فردا راجع بهش حرف میزنیم!
این یعنی او کار خودش را میکند؛بد شانس تر از تو در این دو عالم هست جانان؟
* * *
نگاهم به دست خونیاش میافتد.در آن وضعیت نمیدانم گریه کنم یا بخندم!
امروز صبح بعد از اینکه شمارهاش را برای بیستمین بار گرفتم،بالاخره افتخار داد و کوتاه گفت که سرنخهایی پیدا کرده!
حتی فکر اینکه یک راننده تاکسی معمولی در طی سه سال آن قدری برای خودش دشمن تراشیده باشد که قصد جانش را کنند،سخت است.
دست در کیفم میکنم و دستمال سفیدم را بیرون میکشم و آرام میگویم:
_دستتو بیار جلو ببندمش!
سربالا میکند،با دیدن زخم روی گونهاش صورتم در هم میرود.
روی نیمکت پارک کمی به سمتش میخزم و خون پشت دستش را با دستمال پاک میکنم نگاه خیرهاش را روی صورتم حس میکنم و همین سنگینی معذبم میکند و دستهایم میلرزد.
دستمال را دور دستش میپیچانم،بالاخره صدای گرفتهاش در میآید:
_تو خوبی؟
سر تکان میدهم:
_آره من آسیبی ندیدم.
گرهای زیر دستمال میزنم و میخواهم فاصله بگیرم که انگشتهایم اسیر دستش میشود؛گویا کسی دو طرف سیم برق را به تنم وصل میکند.
نگاه فراخم را به چشمهایش میدوزم،اینکه چرا لال شدهام را نمیدانم، اصلا نمیدانم!
با صدای آرامی میگوید:
_مرسی…رفیق!
تند دستم را عقب میکشم،اخم کردم.قلبم گومب گومب میزند.چرا دستم را بگیرد؟مگر مرا چه فرض کرده؟نکند به خاطر قضيهی پیمان و حرفش که گفت زیادی اپن مایند هستم؟به خدا اگر در سرش فکر بدی راجع من داشته باشد میدانم چهطور حسابش را برسم! در لحنش هیچ اثری از تحقیر نیست.اما قدردانی چرا…
_ڪار درستی نڪردی عین گانگسترا پریدی وسط دعوا اما…دمت گرم!
دستهایم را با گذاشتن دوطرفم روی لبههای نیمڪت مهار میڪنم تا ڪمتر بلرزند. نگاهش میڪنم و سؤالی ڪه عین موریانه به جان ذهنم افتاده را میپرسم:
_چه طور انقدر عوض شدی؟هر روز یه دشمن جدید… مگه تو چیڪار ڪردی ڪه شش نفر آدم ریختن سرت تا به قصد ڪشت بزننت؟
سرش پایین میافتد.او هم دستانش را ڪنارههای نیمڪت میگذارد و نفسی بیرون میدهد.
چشمم به فاصلهی ڪوتاهی ڪه بین دست من و اوست میافتد و نامحسوس ڪمی فاصله میگیرم.نمیدانم میفهمد یا نه…!
هر چه نگاهش میڪنم جوابی نمیشنوم،قصد پاسخ دادن ندارد انگار!
بلند میشوم،بدون نگاه ڪردن به صورتم میپرسد:
_ڪجا؟
_میرم آب بخرم.
باز هم بدون سر بلند ڪردن میگوید:
_یه بسته سیگارم واسه من بگیر!جعبه سیگارم تو ماشین فرزام جامونده.
چشم گرد میڪنم.دوباره سرجایم مینشینم و میگویم:
_آبم نخواستم!
از گوشهی چشم نگاه تند و تیزش را حوالهام میڪند ڪه حق به جانب میگویم:
_چیه توقع داری برم دم دڪه بگم سیگار بده؟
زیادی ساکت شده امشب،در دل اعتراف میکنم ساکت بودن اصلا به او نمیآید.
به نیمرخش چشم میدوزم و به این فکر میکنم من الان کنار او چه میکنم؟وقتی به کل خانوادهام دروغ گفتهام الان کنار امید نشستهام.
همان پسری که آقاجان راضی نیست از صد فرسخی پارسا رد شود،آنوقت دختر تهتقاریاش امروز با شش مرد گردن کلفت درگیر شده بود آن هم به خاطر همان پسر…!اما خوب انسانیت که نمرده،کم مانده بود او را بکشند هر چند هدفشان گوشمالی دادن بود نه کشتن!
با صدای متعجبش از فکر بیرون میآیم:
_اینا مو مصنوعیه؟
گیج رد نگاهش را دنبال میکنم و به پشت سرم میرسم و با دیدن موهای آویزان از زیر شالم آه از نهادم بلند میشود.اصلا حواسم نبود،به گمانم گیرهی موهایم شکسته! آخ خاله کجایی که موهایم را ببافی!
خجالت زده تمام موهایم را جمع میکنم و در مانتوام فرو میبرم و داغ شده از نگاه سنگینش سکوت میکنم.
بالاخره میخندد و قفل زبانش باز میشود:
_جلل الخالق چه جوری این همه مو رو رشد دادی؟نکنه تو هم رفتی از این قرتی بازیا که تازه مد شده انجام دادی چی بود اسمش؟همون که موها رو میکشن!
حیایم اجازه نمیدهد راجع موهایم با او صحبت کنم.بنابراین باز هم سکوت میکنم،شیطنت به لحنش میدود و میگوید:
_از این به بعد صدات کنم گیسو کمند؟
چشمغرهی تند و تیزی به او میروم و برای هزارمین بار تاکید میکنم:
_جانان خانوم…نه خانوم مربی،نه جانجان،نه گیسو کمند اسم من جانانه!
با لبخندی محو روی لبش میگوید:
_خوشبختم،منم امیدم جانا… جانجان خانوم… خوب اون طوری نگاه نکن اسمت سر زبونم نمیچرخه دیگه!
سری با تاسف تکان میدهم.همان بهتر زبانش از کار بیافتد و حرف نزند.
به صورتش که نگاه میکنم دلم میسوزد،گونهاش ملتهبتر شده و کبودی پای چشم چپش هر لحظه بیشتر خودش را نشان میدهد.
متوجهی خیرگی نگاهم میشود که میگوید:
_نترس،زیاد از این کتکا خوردم.
_خوب نمیخوای بری پیش پلیس شکایت کنی؟اینطوری که نمیشه یهو شش نفر جلوت سبز بشن بخوان بکشنت!
نگاهش را به صورتم میپاشد و با لحنی خاص میگوید:
_نجاتم دادی دیگه!
نمیدانم چرا نگاهش برایم سنگین است!آرام میگویم:
_خوب این یه دفعه اینطوری شد دفعه ی بعد…
کلامم را قطع میکند:
_دفعهی بعدم یه خانوم مربی دیگه از راه میرسه و قهرمانانه همشونو شل و پل می کنه و نجاتشون میده!
میخندم:
_یه جورایی تو هم نجاتم دادی آخه داشتم کم میآوردم!
نگاهم قفل طرح لبخند روی لبهایش میماند،آرام میگوید:
_دیگه معلومه اجازه نمیدادم بلایی سر ته تقاری حاج مصطفی بیاد!
نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد،این سومین بار بود…بیاختیار میپرسم:
_جایی قراره بری؟
سر تکان میدهد یعنی بله…
_گفتی یه آتوهایی از مرتضی گیر آوردی،چیه؟
با حرص میغرد:
_حروم زاده رشوه بگیره…گفتم پدرسوختگی از قیافش میباره اما این کافی نیست،میتونه از زیرش در بره.
ناباور نگاهش می کنم.چرا باید حرفش درست از آب در بیآید و درست باشد که باغچهی هر آدمی را که بیل بزنی یک کرم داخلش پیدا میکنی!یعنی واقعا آدم باشرافت در این دنیا نبود؟
مسخ شده به حرف میآیم:
_حالا چی میشه؟من زودتر باید برم به سختی پیمان و راضی کردم که یکی دو روز دیگه بمونم.
با طعنه میگوید:
_همه دوست پسرشونو برای رفتن راضی میکنن تو برای موندن؟ لابد از گیاهایی که به خوردش دادی خسته شده.
با حرص میگویم:
_بحث ما الان اینه؟
_چیه؟به اندازهی کافی جذاب نی؟
سکوت میکنم و برای اولین بار در دل اعتراف میکنم صدایش خوب است.کمی خش دارد،اما نوع حرف زدنش خوب است.بدون لحجهی شمالی!کلمات را میکشد و با اینکه خسته صحبت میکند اما صدایش جذاب به نظر میرسد.
بشکنی جلوی صورتم میزند:
_رفتی تو فکر رفیق؟
به گونهاش اشاره میکنم و میگویم:
_باید کیسهی یخ بذاری روش تا بیشتر از این کبود نشه!
دستی روی گونهاش میکشد و چهرهاش از درد در هم میرود و میغرد:
_دهنت سرویس مرتیکهی الاغ…
_مطمئنی نمیخوای شکایت کنی ازش؟
خیلی ماهرانه بحث را میپیچاند:
_نه…تا وقتی بادیگارد گردن کلفتی مثل تو دارم چرا برم پی شکایت؟ولی ترسیدم ازت خانوم مربی فکر کنم بدجور دستت سنگینه! پاتم که نگم بهتره از وقتی لگد به اون علی بدبخت انداختی دولا راه میره به گمونم سیستمش از کار افتاد!
میخندم و میگویم:
_میخوای تو هم طعمشو بچشی؟
سرش را کمی جلو میآورد و با این حرکت عطرش بیشتر وارد مشامم میشود:
_داری به مبارزه دعوتم میکنی؟درست لگد پروندت خوبه اما یادت نره که منم یه بوکسورم هر چند…من دست رو زن بلند نمیکنم.
_چرا اون وقت؟
_جنس ضعیفو چه به کتک خوردن؟
اخم در هم میکشم:
_جنس ضعیف؟ببخشید ولی چی باعث شده فکر کنی یه زن جنس ضعیفه؟
با بدجنسی جواب میدهد:
_تو از اون زنایی که تنشون میخاره.الان داری باهام بحث میکنی که بزنمت؟
_تو نمیتونی منو بزنی،نه منو نه هیچ زن دیگهای رو… در ضمن یه زن جنس ضعیف نیست!
با تایید سر تکان میدهد:
_هممم،تو یکی که اصلا جنس ضعیف نیستی!
دستی روی پاهایش میکشد و بلند میشود و میگوید:
_بلند شو برسونمت.
مخالفت میکنم:
_خودم میرم.
بند کولهام را میگیرد و با کشیدنش وادارم میکند بلند شوم؛روبهرویش که قرار میگیرم لبخند محوش را این بار از کمترین فاصله میبینم.
_وقتی شوفر مجانی داری مگه مغز خر خوردی که از جیب مایه بذاری؟بیا خانوم مربی… بیا که دیر برسم شرط و باختم!
میخکوب میشوم؛دو قدمی جلو میرود و وقتی توقفم را میبیند،برمیگردد و کلافه میشود:
_یازده شبهها… آقا پیمانتون ناراحت نشه تا این موقع تکو تنها بیرونی!
بیتوجه به حرفش میپرسم:
_مسابقه داری؟
دستهایش را داخل شلوار جین آبی یخیاش فرو میبرد..
دو قدم رفته را برمیگردد و با تن صدایی کشیده سؤالم را با سؤال پاسخ میدهد:
_درگ زدن من مهمه واست؟
تنم از درون میلرزد و انگار تازه به یاد میآورم او کیست و من کیستم!
گاهی از خودم و حماقتهایم متعجب میشوم!
آخر من دختر حاجمصطفی در این ساعت با پسری که اموراتش را با قمار میگذراند چهکار دارم؟درس عبرتم نشد چیزهایی را که از او دیدم؟
او قمار باز است،خطرناک است،او…
بشکنی جلوی صورتم میزند.
_چرا انقدر میری تو هپروت جانجان خانوم؟بیا سوار شو!
چند قدمی به عقب میروم و درحالی که تن صدایم لرزش گرفته میگویم:
_ممم.. ممنون،پیمان میاد دنبالم!
میبینم لب باز میکند تا حرفی بزند اما نمیایستم تا بشنوم و بر خلاف جهتش قدم تند میکنم و تا آخرین لحظه تیر نگاهش بر رویم سنگینی میکند.
* * * * *
_چته غمبرک زدی؟بیا اینو بزن روشن شی!
دست مردانهای که گوجه سبز جلوی دهانم گرفته بود را پس میزنم و بیحوصله میگویم:
_ولم کن دایی!
خود را به زور کنارم روی تخت یک نفرهی زهوار در رفته جا میدهد و پاهایش را با آسودگی دراز میکند و میگوید:
_چه مرگته عزیزم؟
مثل همیشه از خدا خواسته به دو گوش شنوایی که پیش آمده،خوش آمد میگویم و حرف دلم را میزنم:
_دایی به نظرت اعتماد کردن به یه آدمی که بده،کار درستیه؟
_تو که میگی آدم بد تو دنیا وجود نداره،همه خوبن!
_من نگفتم همه خوبن،گفتم همه پاک آفریده شدن.پس بدترین آدما هم عمق وجودشون یه شفافیتی هست.
سر تکان میدهد:
_خوب حالا به کدوم آدم بدی اعتماد کردی؟
از خانوادهی مادرم خوشم میآید.همگی رفاقت را یاد گرفتهاند،دوست بودن را،قضاوت نکردن را… برای همین از گفتن حقیقت برای پیمان هیچ واهمهای ندارم اما نمیخواهم نگرانش کنم برای همین مهر بر روی حرفهای دلم میزنم و به جایش میگویم:
_بد نیست،مطمئنم که بد نیست اما…
مکث میکنم و با تجسم چهرهی امید در ذهنم زمزمه میکنم:
_خطرناکه!
_و تو با یه آدم خطرناک چی کار داری؟
خیره به دیوار رنگ و رو رفتهی روبهرو جواب میدهم:
_ازم سؤالی نپرس که جواب شو نمیدونم.به خدا بعضی وقتا همه چی اتفاقیه،اتفاقی یکی جلوت سبز میشه،اتفاقی هر روز میبینیش،اتفاقی شخصیتشو کالبد شکافی میکنی…
جملهام را او ادامه میدهد:
_اتفاقی عاشق میشی!
با چشمغرهی محکمی که به او میروم صدایش در میآید:
_چیه خوب دروغ میگم؟
با حرص میگویم:
_دروغ نمیگی مزخرف میگی همیشه وسط بحثای جدی یه پارازیت میفرستی.
میخندد و در میان خندههایش حرفش را هم میزند:
_خوب بابا حالا طرف کی هست که هم بده هم بد نیست هم خطرناکه هم تو هر روز اتفاقی میبینیش؟بهت اعتماد دارم جانان میدونم عاقلی اما حواست باشه این همه اتفاقی بودن،اتفاقی هم کار دستت نده!میدونی که از محدود کردن آدما و بازپرس کردنشون بیزارم اما میخوام بهم بگی…باشه؟کیه اون آدم؟
سرم پایین میافتد و آرام نامش را بر زبان میآورم:
_امید.
اخمی بین ابروهای کم پشت مردانهاش میافتد.
_امید؟کیه این امید خان؟
_نامزد سابق پری!
چشم گرد میکند:
_همین پری رفیق جونجونیت؟مگه نامزد داشته؟
سر تکان میدهم:
__باشگاه ما رو که دیدی؟بد مسیره از اتوبوس که پیاده بشی باید یه کورس تاکسی هم سوار بشی تا برسی…وقتی با پری میرفتیم باشگاه با امید آشنا شدیم.راننده خطی همون منطقه بود.
اخم ریزش نشان از دقت بالایش در حرفهایم را دارد،ادامه میدهم:
_تقریبا هر روز اون ما رو میرسوند. یه پسر ساده و مهربون بود،بی شیله پیله…چشم بد نداشت اصلا با دل پاکیش دل به پری بست و به جای پیشنهاد رفاقت از پری شماره ی عمو رضا رو خواست برای امر خیر!
چشم میبندم با یاد آن روزها و غرق شده در گذشته ادامه میدهم:
_عمو رضا اول اجازه نداد بیاد خواستگاری چون امید گفته بود پدر و مادری نداره.از اون گذشته شغلش،راننده تاکسی بود. مگه یه راننده تاکسی چه قدر درآمد داشت که بخواد تامین مخارج تک دختر عمو رضا رو بکنه. با این وجود بعد از چند ماه اصرار از جانب امید،عمو رضا بهش اجازه داد که یک جلسه برای خواستگاری بره.میدونی چیه دایی چهره،رفتار و حرف زدن امید با اون سن کمش طوری بود که هر آدمی میدیدش ناخودآگاه بهش اعتماد میکرد برای همینم عمو رضا با وصلتشون موافقت کرد و با حضور بزرگترا یه صیغه ی محرمیت کوتاه مدت بینشون خونده شد.
.
روز دهم روز عقدشون بود،ما هم دعوت بودیم.اما… آقاجون نامزدیو بهم زد.
صدای متعجبش در گوشم میپیچد:
_چه دخلی به آقاجونت داره؟
نگاهم را به چشمهای قهوهای سوختهاش میاندازم و میگویم:
_چون که امید پسر ارشد ابراهیم خان جهانگیری بود.
دهانش باز میماند؛
_پسر جهانگیری بزرگ بوده و خودش و بچه یتیم جا زده؟بابا کفران نعمت تا چه حد؟مال و منال باباش صد تا مثل عمو رضا و خانواده شو میخره و میفروشه! شاید آقاجونت اشتباه کرده،پسر جهانگیری باشی و واسه خاطر دو قرون مسافر کشی کنی؟
سر تکان میدهم.
_اصل ماجرا چیز دیگهایه،حاج ابراهیم ثروتمنده میدونی که یکی از نمایشگاههای ماشینش و با آقاجونم شریک بوده اما کل ثروتش حلال نیست،نزول خوره!
تک خندهای میکند:
_تو این دوره کی پدرسوختگی نمیکنه؟معلومه اون همه نمایشگاه و خونه و مال و ثروت الکی به دست نمیاد.
شانهای بالا میاندازم که میگوید:
_تا الان هر چی از امید گفتی خیر بوده!شرش کجاست که میگی خطرناکه و بد؟
سرم پایین میافتد و جواب میدهم:
_بعد سه سال این پسر همون آدم گذشته نیست دایی،اون به خاطر پول نزول خوری خرجش و از خانوادش جدا کرده بود.اما الان خودش قمار بازه! زمین تا آسمون با اون آدم قبلی فرق کرده.
سکوت میکند؛میپرسم:
_واقعا ممکنه یه آدم خوب بد بشه و خطرناک؟
سر تکان میدهد:
_فکر کردی همه ی آدمای بد یه شبه بد شدن؟
پاسخی نمیدهم؛موهایم را به هم میریزد و میگوید:
_آخه جوجه تیغی تو رو چه به این کارا و حرفا دردونه؟میگم برگرد گرگان میگی نه اینجا هم کاری از دستت بر نمیاد جز اینکه هر روز بری یه سری به رفیقت بزنی اون طوری هم که بوش میاد این آقا امید هنوز نتونسته فکر دوست تو از سرش بپرونه لابد الان اومده اینجا تا مثل قهرمانا اون پری و از دست دیو دو سر نجات بده.
با ناباوری میگویم:
_تو از کجا فهمیدی؟
ابرو بالا میاندازد
_ما رو دست کم گرفتی!تو هم لابد دل خوش به یه پسر قمار باز کردی!توی شرط بندی یه عالمه بچه مایه دار کله پر هست پس اون قدر نفوذ داره که بتونه کاری بکنه اما عاقبتش و خوش نمیبینم جانان… اصلا!
هندزفریام را در گوشهایم فرو میبرم.کلاه مانتوی مشکی اسپورتم را روی سرم میاندازم و شروع به دویدن میکنم.
شش و نیم صبح است و خبری از نسیم صبحگاهی نیست.بهارش که این طور گرم باشد وای به تابستانش!
ریتم تند آهنگ در گوشم میکوبد و قدمهایم تند میشود.
یاد پیامک آخر شبی او میافتم و نفسهایم نیز با ریتم آهنگ هماهنگ میشود.
آقاجانم همیشه تاکید داشت در شأن خانوادگیامان رفتار کنیم.
هم سفره با کسی که لقمهی حرام را قورت داده نشویم…تاحالا هیچ وقت آقاجانم را شرمزده نکردهام،اگر گفت الان شب است یا روز روی حرفش حرف نیاوردم اما خوب میدانستم اعتقاد من با او یکی نیست!
من معتقد بودم آدمها را هر گونه که هستند دوست داشته باشی.ممکن است کافر باشی اما انسانیت در وجودت بیدار باشد…شیعه باشی،مسیحی یا اصلا خدایی را نپرستی…
گویا باید تغییر عقیده دهم،با آدم ها بسته به جنسیت و ایمانشان هم صحبت شوم نه شخصیت و ذات درونشان!
عرق از روی پیشانیام سر میخورد و پاهایم با توان بیشتری روی سنگ فرش پارک نزدیک خانهی پیمان میدوند.
نمیدانم غصه ی پریناز را بخورم یا غم آذر را…
آذری که قمار باز شده،یک شبه پول هنگفتی را صاحب میشود،یک شبه ماشین آخرین مدل زیر پایش میرود…از همه بدتر طبق گفتهی امید گل میکشد!
یا پرینازی که هر بار میبینمش بیشتر یه این پی میبرم که او نیاز به کمک دارد.
بدون لحظهای مکث به دویدن ادامه میدهم.حق با پیمان است،پری عقل ندارد،من که دارم…جز پدر و مادرش کاری از دست کسی ساخته نبود. اما امید گفت که…
بالاخره میایستم.سر بطری آبم را باز میکنم و یک نفس نیمی از بطری را سر میکشم تا عطش افتاده به جانم بخوابد.
روی نیمکت سبز پارک مینشینم و نگاهم را به اطراف میاندازم.
در این تهران شلوغ جز یکی دو پیرمرد و یک رفتگر آدم دیگری به چشمم نمیخورد.
این یعنی اهالی اینجا خوابیدن را به ورزش ترجیح میدهند.
دست داخل جیبم فرو میبرم و موبایلم را بیرون میکشم.قفلش را باز میکنم و وارد پیامهایم میشوم و برای چندمین بار پیام او را که ساعت دو و چهل دقیقهی بامداد ارسال شده بود میخوانم:
_در رفتی خانوم مربی وگرنه میخواستم بهت بگم.واسه فرداشبت بلیط بگیر پری رو هم بردار ببر با خودت.اون مرتیکهی حرومی رو میدونم چیکار کنم باهاش که حالا حالاها موندنی باشه تهران و پی شما نیاد.بعد اونم فکر کنم ننه بابای پری اون قدر عرضه داشته باشن که این بار پشت دخترشون در بیان!
یعنی میخواست چه بلایی سر مرتضی بیآورد؟شاید هم تا الان آورده.
بی اراده دستم روی دکمهی تماس میلغزد. پنجمین بوق که میخورد تازه به خودم میآیم؛الان چه وقت از زنگ زدن است آخر احمق جان؟
میخواهم قطع کنم که صدای گرفته و غرق در خوابش توی گوشم میپیچد:
_سر صبحی خواب منو دیدی؟
هول شده میگویم:
_چیزه من… من بعدا زنگ میزنم.
و تماس را قطع میکنم،قلبم میکوبد… نمیتوانم تشخیص بدهم اثرات دویدن زیاد است یا صدای او مرا ترسانده!
گوشی در دستم میلرزد و همراه با ویبرهی گوشی تن من هم تکانی میخورد و نگاهم روی شمارهی آشنای او میماند.
با تردید دستم صفحه ی گوشی را لمس میکند و تماس برقرار میشود.
در حرف زدن پیش قدم میشود:
_زنگ میزنی قطع میکنی؟این چه مدلشه؟
نفسی فوت میکنم و میگویم:
_حواسم به ساعت نبود،میخواستم از پیامک دیشبت بپرسم…
خمیازهی بلندی میکشد که صدایش گوشم را آزار میدهد و تلفن را از گوشم دور نگه میدارم.
در این اوضاع خندهام میگیرد و حالا که روبهرویم نیست با خیال راحت لبخندی بر لب مینشانم.
_خوب؟
بی مقدمه چینی میپرسم:
_میخوای چیکار کنی با مرتضی که میگی نمیتونه دنبال زنش بیاد؟ببین من تصمیمم و گرفتم همه چیز و به عمو رضا میگم تو دخالت نکن من…
وسط حرفم میپرد:
_کاریش ندارم بابا،فقط میخوام گندکاریهاشو رو کنم تو هم انقدر فاز عوض نکن واسه من. راهمون یکی بود حالام به تهش رسیدیم.
معترض میگویم:
_آخه…
_اما و آخه مال وقتیه که لاشه ی اون شل ناموس و از زیر چرخای ماشینم می کشیدن بیرون … حالا فقط دارم میفرستم یه مدت به جای دستپخت رفیقت آب خنکای زندان و بخوره. تو هم برای فرداشب دو تا بلیط بگیر برگردین گرگان!
سکوت میکنم،یعنی گوش دادن به حرف او کار درستیست؟
_ببین خانوم مربی،چون میخوام خاطرت جمع باشه اینو میگم.من نقشهای واسه رفیق تو ندارم،نه میخوام طلاقش و بگیرم نه دلم میخواد زندگیش از هم بپاشه.چند روزه تایم دستشویی رفتن اون مرتیکه رو هم درآوردم.خلافش رشوه خواریه… رو میکنم واسه پلیس اونم مجازاتش و میکشه هر موقع هم پی زنش و گرفت دیگه بستگی به عرضهی باباش داره که بازم دخترش و ول بده زیر این مرتیکه یا نه!اگه اومدم پی کار رفیقتو گرفتم واسه خاطر خودم بود نه اون…واسه اینکه خودم و مقصر این وضعش دونستم. واسه اینکه اگه عقدش با من بهم نمیخورد باباش هولهولکی نمیدادش به یه آدم دوزاری…
باز هم حس درونیام اعتماد کردن به او را میطلبد!باز هم رادارهایم صداقت لحنش را به رخم میکشند. باز هم باور میکنم،سر تکان داده و آرام میگویم:
_باشه….ببخشید از خواب بیدارت کردم من دیگه…
در این مکالمهی کوتاه سومین بار است که حرفم را قطع میکند:
_شرط داره.
جا میخورم و گیج میگویم:
_چی؟
_اینکه ببخشمت.تا چهار صبح بیدار بودم هنو مستی از سرم نپریده صدای نکره ی موبایلم و در آوردی!
شرمزده لبم را گاز میگیرم:
_ببخشید!خوب الان بخواب من قطع میکنم.
با لحنی کشدار جوابم را میدهد نمیگفت هم با این تن صدایش میفهمیدم دیشب را مست بوده:
_هممم دیگه خوابم نمیبره!
_خوب من چیکار باید بکنم؟
انگار روی تخت جابهجا میشود.صدایش آرام و خوابآلود در گوشم میپیچد:
_حرف بزن.تا وقتیم نخوابیدم حق نداری تلفن و قطع کنی.
با چشمهایی گرد شده از تعجب میگویم:
_یعنی چی؟چی بگم من آخه؟
_قبلها رو یادته چه قدر با پری هر و کر میکردین؟اون موقع چی میگفتی براش همون طوری حرف بزن واسم…فقطها،دلت از اون دوست پسرت پره تو گوش من خالی نکن که اصلا حال و حوصله ندارم.
بیتعارف خندهی بلندی از سر میدهم و میگویم:
_بابا پیمان دوست پسرم نیست دا…
برای چهارمین بار هم حرفم را قطع میکند:
_حالا،دوست اجتماعی،دوست معمولی،داداشی همش یکیه!
لحن او برایم جالب است یا من خوش خنده شدهام؟نمیدانم.اما باز هم میخندم و این بار مهلت حرف زدن به او نمیدهم:
_بابا پیمان داییمه،نه دوست پسرمه نه اینایی که تو گفتی.
هیچ صدایی از آن ور خط نمیآید. نگاهی به صفحهی موبایلم میاندازم تا ببینم تماس قطع شده یا نه!
وقتی از قطع نشدن تماس مطمئن میشوم،میگویم:
_الو؟خوابیدی؟
صدایش در گوشم میپیچد:
_ایسگا کردی؟
میخندم :
_نه بابا…
تعجب را در لحن گفتارش حس میکنم:
_چند سالشه داییت؟
_بیست و هشت.
حیرت صدایش بیشتر میشود:
_ اون داداش گردن کلفتت چی بود اسمش؟همون غولتشن و میگم… داداش بزرگت کوچیکه رو میدونم اسمش نویده!
با اخم ریزی میگویم:
_نامدار،در ضمن کجاش غولتشنه؟
_تو اصل حرف و بچسب.همون داداشت کمه کم چهل سال سنشه اون وقت تو دایی داری به این جوونی؟معلومه مامان بزرگت شیطون بوده!
در عجب فکرش میمانم که به کجاها کشیده میشود.بحث را میپیچانم :
_حالا هر چی،دیدی قضاوت الکی کردی؟
نفسش را در گوشی رها میکند،معلوم است خوابش میآید اما مانند پسرکهای تخس با سرتقی بیدار میماند.
_اون طوری که تو نیشت شل شد و گفتی شب میام خونتون پاکترین ذهنها هم انحراف پیدا میکرد جانجان خانوم. چه برسه به من که کلا تو خط انحرافم!