در را میبندم و ناامید نفسم را در هوا رها میکنم؛
شروع به قدم زدن میکنم؛حرفهایشان آزارم داد اما حقم بود شنیدن:
_ما تو رو عین دخترمون دونستیم. پری عقل نداشت تو که عاقل بودی چرا یک کلمه نگفتی؟میدونی من تو این مدت بی خبری از پرینار چی به حال و روزم اومد؟
حق داشتند هر چه بگوید،من احمقانه سکوت کرده بودم و حالا هم پشیمان بودم،خیلی زیاد… موبایل پریناز خاموش شده بود و من حتی نمیدانستم حالش چه طور است.
خدا لعنتت کند مرتضی!
_اگه بلایی سر دخترم بیاد مقصرش تو هم هستی جانان خانوم.
آه میکشم؛اگر بلایی سرش بیآید تو هم باید بمیری جانان،درستش این است.
من یک بار پری را نجات دادم این بار هم…
چه میگویی جانان؟سری قبل هم امید او را نجات داد نه تو،این بار هم…
سرم را به طرفین تکان میدهم محال بود.
اما چرا؟مگر نه اینکه او دوست و آشناهای کله گنده زیاد دارد؟مگر نه اینکه خاطر پری برایش عزیز است پس این بار هم میتواند کمکم کند!
فقط به خاطر پری.
با این فکر موبایلم را در میآورم و همانطور که آهسته قدم برمیدارم در بین تماسهایم دنبال شمارهاش میگردم.
چند لحظه مکث و… دستم میلغزد روی شمارهاش.
به دومین بوق که میرسد پشیمان قطع میکنم،آن از دیشب که غرور و شخصیتت را زیر پا گذاشتی، این هم از امروز که برای کمک خواستن زنگ میزنی.
به آدمی که حتی نگاهت را طوری که دلش میخواهد تعبیر میکند.
با لرزیدن گوشی در دستم تن خودم هم میلرزد و به صفحهاش نگاه میکنم. خودش است.
حتی آن شمارهی لعنتیاش هم قلبم را به طپش میاندازد.
تردید میکنم و در نهایت به این نتیجه میرسم که جواب بدهم،به خاطر پری.
موبایل را که کنار گوشم میگذارم صدایش را با همان لحن همیشگیاش میشنوم:
_جووون؟
عمیق نفس میکشم و سعی میکنم صدایم کاملا جدی باشد،انگار که دیشب هیچ اتفاقی نیوفتاده. نه من از او خواستم که نرود و نه او آخر شب برایم آهنگ خوانده.
کاملا عادی،انگار او هم برایم مثل همین مردیست که بیاهمیت از کنارش رد شدم:
_سلام.اگه وقت دارین…
با شیطنت وسط حرفم میپرد
_وقتم پره میتونی با منشیم هماهنگ بشی!فقط بهش بگو یه وقت حضوری میخوای…تایم ملاقاتم خودم اوکی میکنم واست طولانی باشه. یه جای خلوت،اوووووف!
کلافه از دستش میغرم:
_من دارم جدی باهات حرف میزنم.
میخندد:
_اون که مدلته…حالا چی میخواستی میس انداختی؟
_میخوام پری و پیدا کنم،نه با من تماس گرفته نه خونه ی باباش رفته نگرانشم.زنگ زدم بهت ببینم میتونی کمکم کنی پیداش کنم؟
با جواب خونسردش شوکهام میکند:
_بنویس آدرس و…
بهت زده میپرسم:
_تو میدونی کجاست؟
_آره…
حرصم میگیرد؛ من دیشب تا حالا از نگرانی خوابم نبرده و او میدانسته پری کجاست و هیچ نگفته نامرد!از شوق پیدا کردنش آنقدر سراسیمه میشوم که به جای بحث کردن به پری فکر میکنم و آدرس را از او میگیرم و بدون تشکر تماس را قطع میکنم.
این بار برعکس چند لحظه قبل قدمهایم را تند برمیدارم. به خیابان اصلی که میرسم دستم را برای اولین تاکسی بلند میکنم و سوار میشوم.
آدرسی که امید گفته بود را به او میدهم؛خداراشکر که ساعت پنج عصر ترافیک سنگینی در خیابان های گرگان نداشت و تاکسی بعد از یک ربع روبه روی یک آپارتمان در جانبازان نگه میدارد.
حساب میکنم و بعد از پیاده شدن نگاهم را به ساختمان مقابلم میاندازم.
گفت در پنجمین طبقهی همین ساختمان هستند.
نگاهی به دست شکستهام میاندازم؛مرتضی با آن زور زیادش قطعا اینبار گردنم را میشکند مخصوصا حالا که دستم هم ناقص شده.
تردید میکنم؛بهتر بود به عمو رضا بگویم… این طوری حماقت گذشته را دوباره تکرار نکردهام.
اما اگر امید اشتباه کرده باشد چه؟
تا آنجایی که میدانم مرتضی آشنایی در گرگان ندارد، وضع مالیاش هم آنقدرها خوب نیست که برای چند روز چنین آپارتمانی را اجاره کرده باشد.
نفس عمیقی میکشم؛ اول مطمئن میشوم که اینجا هستند بعد به عمو رضا خبر میدهم اینطوری بهتر است.
با بسمالله زنگ واحد پنج را میزنم. خیلی زود در بدون هیچ پرسشی برایم باز میشود.
کمی میترسم اما خیلی زود حرفهای نیلو را به یاد میآورم و به ترسم غلبه میکنم.
از هیچ مردی نمیترسم،دستم شکسته درست، پا که دارم. حرف زیادی زد لگد محکمم صاف میخورد در دهان گشادش!
با این فکر وارد میشوم و به سمت آسانسور میروم.
مگر اینکه شانسم در همینچیزهای کوچک خوابیده باشد چون هر دو آسانسور در طبقهی همکف بودند.
سوار میشوم و دکمه ی پنج را میزنم.
در آینه نگاه میکنم، رنگم به وضوح پریده!
از داخل کیفم رژ لبم را در میآورم و کمی به لبهایم و کمی هم به گونههایم میزنم. خندهام میگیرد از این نوع آرایش کردنم!اما چارهام در آن لحظه همین رژ کالباسی افتاده ته کیفم بود.همزمان که دستهایم را روی گونههایم میکشم، آسانسور میایستد. پیاده میشوم و قدمی جلو میروم.
در تنها واحد آن طبقه باز بود؛همه چیز به طرز آشکاری مشکوک میزد..
کاش حداقل به پارسا میگفتم،اگر مرتضی برایم نقشه ریخته باشد و بخواهد همین جا سر به نیستم کند چه؟
آب دهانم را قورت میدهم و در را کمی باز میکنم و پری را صدا میزنم.
جوابی نمیآید..بیشتر میترسم! اگر کاسهای زیر نیم کاسه نبود پری حتما جوابم را میداد.
یک پایم را داخل خانه میگذارم و کامل سرک میکشم و با دیدن عکسهای چسبیده به دیوار چند لحظهای مات و سردرگم میمانم.
عکس های او روی دیوار خانهی مرتضی…
کم کم همه چیز دستگیرم میشود که خود لعنتیاش از آشپزخانه بیرون میآید و در حالی که دارد دولپی غذا کوفت میکند انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده میگوید:
_بیا تو چرا دم در خشکت زده!
خون در رگهایم میجوشد و در کسری از ثانیه به صورتم میرسد.
عصبی میشوم،آنقدری که میتوانم با دستهای خودم خفهاش کنم.
با دیدن چهرهام میخندد:
_داغ نشو! زیر یه سقفیم خطریه!
تنها کاری که در آن لحظه به فکرم میرسد این است که کفشم را در بیآورم و محکم به طرفش پرت کنم.
جاخالی میدهد و کفشم به جای صورتش به ستون آشپزخانه میخورد.
با خشم میغرم:
_میکشمت!
با خنده دوباره سرک میکشد:
_خودت خری گیسو کمند وگرنه اگه دو دو تا چهار تا میکردی میفهمیدی که من تنها تو رو نمیفرستم پیش اون حرومی!
چند لحظه نگاهش میکنم که میرود داخل آشپزخانه و صدایش را بلند میکند:
_بیا تو درم ببند. نترس پیش پای تو شیطان رجیم و دک کردم بره پی کارش!!
محال بود پایم را در خانهاش بگذارم؛ تکیه زده به درگاه در با اخم داد میزنم:
_کفشم و بیار!
صدایش را میشنوم که با دهان پر جوابم را میدهد:
_خودت بیا برش دار!
حرصم میگیرد؛
_چرا نگفتی این آدرس خونهی خودته؟
_اگه میگفتم میومدی؟
ابرو بالا میدهم:
_معلومه که نه!
_منم برای همین نگفتم.
اخم بین ابروهایم غلظت بیشتری میگیرد:
_کفشم و بیار!
_خودت پرت کردی خودتم بیا برش دار. نترس من یه گوشه نشستم دارم غذام و میخورم.
به ساعتم نگاه میکنم؛چه وقت غذا خوردن؟
ناچارا جلو میروم،راهروی باریکی که چند قدم که جلو میرفتی در آشپزخانه سمت راستت بود و روبهرویت پذیرایی نسبتا بزرگی که با سلیقه چیده شده بود اما… خانه به طرز فجیعی به هم ریخته بود.
صورتم با انزجار جمع میشود؛ من اگر صندلی کنج اتاقم جایش کج میشد شب خوابم نمیبرد او چه طور اینجا زندگی میکرد؟
خودشیفته چه قدر هم عکس از خودش به دیوار زده.
فرصت آنالیز عکسهایش را ندارم؛ کفشم درست جلوی در آشپزخانه افتاده.
سرم را برنمیگردانم تا مبادا چشمم به چشمش بیفتد.
خم میشوم و کفشم را برمیدارم.
صاف میایستم و همزمان بازویم با قدرت کشیده میشود.
به خودم که میآیم میبینم چسبیدهام تنگ دیوار و او با کمترین فاصله از من ایستاده.
قفسهی سینهام از حجم این بینفسی تند بالا و پایین میرود.
چشمهایش تا عمق وجودم را میسوزاند. سرم را پایین میاندازم:
_برو عقب!
جلو تر میآید:
_از این به بعد هر کاری بگی بر عکسش و میکنم…
مکث میکند:
_حرص خوردنت هیجانیم میکنه!
کیفم را بین خودم و او میگیرم تا از این فاصلهی کم تنم به تنش نخورد.
این بار با غیظ میتوپم:
_برو عقب امید!
باز هم جلوتر میآید و خاص ترین نگاه ممکن را به صورتم میاندازد:
_خودت دیشب ازم خواستی نرم!
جا میخورم؛ در بدترین حالت ممکن قرار گرفتهام و میترسم با کمترین حرکتم کامل در بغلش فرو بروم!
بدون نگاه کردن به چشمهایش با حالت معذب و کلافهای جواب میدهم:
_دلم سوخت نخواستم بمیری!
نیشخند میزند؛
_دروغ میگی!
صدایم بیاختیار بالا میروم:
_دارم راستش و میگم م…
سرش را جلو میآورد که خفه خون میگیرم؛نفسهای داغش را در گوشم رها میکند:
_اعتراف کن دوستم داری دختر حاجی!
از این خودشیفتگیاش حرصم میگیرد؛ کیفم را محکم به بازویش میکوبم و هلش میدهم عقب.همراه با لبخند شیطانی قدمی عقب میرود؛به سمت در پا تند میکنم و با حرص میغرم:
_خیلی بیشعوری!
صدای خندهاش را میشنوم:
_پس متاسفم که عاشق یه آدم بیشعور شدی!
تند برمیگردم و با صورتی ملتهب تن صدایم را بالا میبرم:
_تمومش کن انقدر مزخرف نگو!
_تو هم انقدر سفت نگیر خانوم مربی! یه جور گارد گرفتی انگار همین الان میخوام بیام تو کارت. چی فرض کردی منو؟
اخم میکند:
_همونجا وایستا الان میام..
حرفش را میزند و به سمت دو دری که انتهای پذیرایی بود میرود.
در یکی از اتاقها را که باز میکند صدای پارس سگ میشنوم؛ ابروهایم بالا میپرد.
سگ در خانه نگه میداشت؟
با تردید سر جایم ایستادهام؛درست بود که به حرفش گوش میدادم یا باید فرار میکردم؟
از این موقعیت استفاده میکنم و نگاهم دور تا دور آپارتمان لوکسش میچرخد.
همه چیز خیلی باکلاس و شیک چیده شده بود و همه جا به طرز غیر نرمالی به هم ریخته بود.
با دیدن شیشهی مشروب نصفه و نیمه و کلی فیلتر سیگار سوخته روی میزش اخمهایم در هم میرود.
دلم به حال خودم میسوزد؛عمری قلبم را نگه داشتم و آخر هم کسی آن را تصاحب کرد که هیچ وقت به هیچ شکلی سهم قلبم نمیشود.
کسی که اگر او سیاه است، من سفیدم. اگر شب است من روزم… تفاوت بینمان همین قدر آشکار است و خار میشود در چشمم!
از اتاق بیرون میآید و نیم نگاهی به چهرهی گرفتهام میاندازد
لباسهایش را عوض کرده،به ندرت او را با لباس تکراری دیدهام. تمامشان هم مارک و گران قیمت.
از کجا میآمد؟پول قمار…!
کفشم را پایم میکنم و جلوتر از او از خانه بیرون میزنم.
حالم مساعد نیست؛ چهرهام در هم رفته و این همه نزدیکی به او را هم میخواهم و هم نه…
پشت سرم میآید،در حینی که او در را قفل میکند من به این فکر میکنم چه طور میخواهم با او سوار یک آسانسور شوم.
لوس بازی بود اگه راه پله را در پیش میگرفتم؟
دکمهی آسانسور را میزند و بالاخره سکوت را میشکند:
_به ننه باباش گفتی؟
بدون نگاه کردنش سر میجنبانم.
_خوبه؛بگو پیگیر باشن درخواست طلاق بدن یکی از رفیقام وکیله. از جانب خودت معرفیش کن بدون پول راشون میندازه.
نگاهش میکنم و بیاختیار میپرسم:
_خیلی دوست داری پری طلاق بگیره؟
جواب نمیدهد؛نگاهم را به زمین میاندازم.
دلم رو به انفجار است و جز خودم هیچ کس حالم را نمیفهمد…
در آسانسور که باز میشود منتظر میماند تا من اول بروم.
بی حرف وارد آسانسور میشوم؛پشت سرم میآید و دکمه ی پارکینگ را میزند.
همراه با بسته شدن در آسانسور نفس من هم قطع میشود.
گوله شدم کنج آسانسور و تمام تنم از انقباض جمع شده.
صدای عصبیاش تکانم میدهد:
_دِ ول کن این کاراتو گه زدی به اعصابم!
نگاهش میکنم:
_چیکار کردم مگه؟
نفسش را فوت میکند و با تحکم میغرد:
_من اون قدر بیناموس نیستم که طرف نخواد و به زور ب*مالم بهش!
بیپرواییاش خجالت زدهام میکند،هیچ نمیگویم.به جای من او چهرهی طلبکارها را به خودش گرفته.
در آسانسور که باز میشود سرم را بالا میگیرم و با دیدن چهرهی ناباور نامدار خون در رگهایم یخ میبندد.
آشکارا تکانی میخورم و بهت زده زل میزنم به صورتش…
نگاهش بین من و امید میچرخد و انگاری هضم نکرده صحنه ی مقابلش را…
تصور فکرهایی که الان در سرش میچرخد لرز به تنم میاندازد.
جلو میروم و به سختی صدایم را پیدا میکنم:
_داداش من…
حرفم تمام نشده چنان سیلی میخورم که گوشهایم سوت میکشد.
همزمان داد امید در کل پارکینگ میچرخد:
_هوووووش!
محکم تخت سینه ی نامدار میکوبد و صدایش بلند تر میشود:
_واسه چی زدیش مرتیکه ی شل ناموس؟
مشت محکم نامدار که روی صورتش فرود میآید نفسم بیاختیار قطع میشود و دستم میرود روی قلبم!
نامدار داد نه،عربده میزند:
_کنارش چه غلطی میکنی تو؟؟؟؟
کنار لبم خون میآید؛ تمام وجودم میلرزد و هیچ غلطی نمیتوانم بکنم!
امید صاف میایستد و با پوزخند دستی کنج لبش میکشد.
به ثانیه نمیکشد یقه ی نامدار را میگیرد و با کله ضربه ی محکمی به صورتش میزند که صدای جیغم با افتادن نامدار یکی میشود.
به سمتش میروم و کنارش روی زمین میشینم و اشکم هم در این لحظه برایم کم نمیگذارد.
دست نامدار روی صورتش است، دستش را کنار میزنم و با دیدن بینی خونیاش گریهام شدت میگیرد و به سختی میپرسم:
_خ..خوبی؟
دستم را پس میزند و به سختی بلند میشود.
کمی بیتعادل شده. دستی به خون بینیاش میکشد. از نگاهش به امید میفهمم میخواهد تلافی کارش را در بیآورد.
دستهایم را روی سینهاش میگذارم و هق میزنم:
_داداش گوش بده، به خدا اشتباه برداشت کردی ما…
نمیگذارد حرفم را تمام کنم:
_آذر راست میگفت…
محکم هلم میدهد عقب و داد میزند:
_آخه با این؟؟؟؟
امید حتی در این شرایط هم شمشیرش را غلاف نمیکند:
_از خداتم باشه خواهرت با من بپره!
با این حرفش رسما نامدار را منفجر میکند؛
_گه نخور مرتیکهی حروم لقمه…فکر کردی من نمیدونم جد و آبادت چی کارست؟
به التماس میوفتم:
_نامدار تو رو خدا…
با خشم نگاهم میکند و زیر بازویم را میگیرد. کبودی صورت و گردنش من را میترساند:
_گمشو راه بیوفت! من تو رو آدمت میکنم.
هلم میدهد جلو؛ امید با حرف آخرش رسما تیر خلاص را میزند:
_ بکش دستتو… حسابی داری از من بگیر.خودت هزارتا کثافت کاری میکنی اون دختر دل نداره؟عشقش میکشه بیاد خونم باهام بلاسه…تو کلای خودت و سفت بچسب باد نبره نمیخواد واسه تصمیماتی یه آدم بالغ رگ جر بدی واسه من.آخ من ر*یدم تو غیرتای خرکیتون که هیچیش به آدمیزاد نرفته!
برمیگردم و ناباور نگاهش میکنم؛چرا میخواست بدبختترم کند؟
چشمهایم سیاهی میرود. نامدار با فریاد بلندی یورش میبرد سمتش و دوباره با هم درگیر میشوند اما من… دیگر نه توان داد زدن دارم نه توان مقابله کردن.
با این حرفش تمامم کرد.حتی اگر میتوانستم نامدار را قانع کنم دیگر نمیشود.ممکن نیست!
همه چیز برایت تمام شد جانان! تو هم میشوی یکی مثل آذر… اولین نفری که از راه برسد چه بخواهی چه نخواهی میشوی عروس خانهاش و باید عمری در فلاکت بمیری!
در آن کشمکش ذهنی دست به یقه شدن آنها به جنون میرساندم و بیاختیار داد میزنم:
_بسه!
هر دو آنقدر عصبی هستند که صدایم را نمیشنوند.
مشت محکم نامدار به صورت امید دیوانهام میکند و لگد امید به سمت نامدار به جنون میرساندم.
به سمتشان میدوم و با دست سالمم بازوی نامدار را میکشم:
_بسه داداش ولش کن!
امید با خشم و چهرهای کبود شده از خشم در حالی که یقه ی لباسش پاره شده عربده میزند:
_تو اگه خیلی باغیرتی باید جلوی آذر و میگرفتی که تو مهمونی ول بود رو این و اون….
نامدار چند لحظه ناباور نگاهش میکند و با تاخیر زمزمه میکند:
_اون عکسا کار تو بود!
_پَ چی فکر کردی؟فرستادم بلکه کلاتونو بندازين بالاتر…رگ جر میدی واسه این بدبختی که حداقل تک پره.واسه اون یکی که همه یه خاطره ای ازش دارن اپن مایندین و روشن فکر؟
میترسم نامدار سکته کند. رو به او با خشم داد میزنم:
_ببند دهنتو…
بدتر از من داد میزند:
_واسه چی؟بدبخت چرا انقدر بی زبون و تو سری خوری؟اینکه چه غلطی میکنی به اون چه هان؟
حس میکنم سر پا ایستادن برای نامدار سخت شده. زانوهایش شل میشود و خودش را به دیوار میرساند.
دستش را به دیوار میکند و سرش را پایین میاندازد.
نگران به سمتش میروم و دستم را روی بازویش میگذارم:
_داداش من…
دستم را پس میزند و با بدترین لحن ممکن پرخاش میکند:
_گمشو اون طرف!
پوزخند امید روی اعصابم رژه میرود.
با آن صدای لرزانم نمیدانم با چه اعتماد به نفسی باز هم جلوی نامدار قد علم میکنم:
_اینطوری نگو… انقدر متهمم نکن نامدار… قبل از اینکه بدونی،قبل اینکه بشنوی متهمم نکن!
سرش را بالا میگیرد و عصبی صدایش را بلند میکند:
_ببند دهنتو تا تک تک دندوناتو خرد نکردم کثافت!خدا دو تا تونو لعنت کنه.
دلم را میشکند. صاف مقابلم میایستد و شمرده شمرده میغرد:
_ حساب آذر و این مرتیکه رو به وقتش میرسم اما قبل از همه تو باید حساب پس بدی… تو خونهی این یارو چه گهی میخوردی تو؟ چه غلطی میکنی که باید برام پیام بیاد بیا خواهرت و جمع کن!
صدایش را روی سرش انداخته؛ ناباور میپرسم:
_چه پیامی؟
نگاه بهت زده و شکاکم کشیده میشود سمت او… اول آذر،بعد علی…این بار هم نوبت تو بوده جانان!
_اینکه کی بساط هرزگی تو رو دیده چه فرقی میکنه؟
بیاعتنا به حرف نامدار به او زل میزنم که با دنیایی حرف به من خیره شده؛چرا زودتر نفهمیدم همه ی اینها کار خود نامردش است؟
تنم لرز بدی به خود میگیرد.
چهطور توانست؟من چه طور توانستم بازیچهی نقشهاش شوم؟
با نگاه خیرهاش صبر نامدار را سر میآورد.
به سمتش حمله میکند و محکم هلش میدهد عقب. عربده میزند:
_زل نزن بهش حروم زاده…
انگار متوجه ی حرفهای نامدار نیست. سری به طرفین تکان میدهد و خطاب به من میگوید:
_کار من نبود.
تلخ لبخند میزنم؛
در این مدت کم دومین ضربه را هم از او خوردی نوش جانت!انکار نکند چه کند؟همه چیز مثل روز روشن است و او… همچنان من را خر فرض میکند.
خر بودم مگر غیر از این بود.
حس میکنم کسی دنیا را دو دستی برداشته و مثل پتک بر سرم کوبیده.
مغزم این همه نامردی را هضم نمیکند.
چانهام میلرزد و نفس کم میآورم.
پشتم را به هر دویشان میکنم و به سمت در ساختمان میروم که صدای داد بلندش در کل پارکینگ میپیچد:
_کار من نبود جانان!
حالا میفهمم چرا آدرس خودش را جای آدرس مرتضی داد؛چرا عمدا لفتش داد.
میخواست تا نامدار سر برسد و من را با او ببیند. میخواست من هم مثل آذر مقابل خانوادهام رسوا شوم.
میخواست به آقاجانم بفهماند دخترهای خودت هم همچین قدیسه نیستند.
میخواست تلافی کند… همیشه همین را میخواست.
از ساختمان بیرون میزنم و بدون اینکه مسیر برایم مهم باشد میروم.
یک طرف صورتم از سیلی ناحقی که خوردم بیحس شده اما برایم مهم نیست.
دلم بیشتر درد میکند؛ درد نه…یک چیزی مثل سوزش… انگار یکی چاقو در قلبم فرو برده،یکی دیگر هم روی زخمم مدام نمک میپاشد. انگار هر دوی آنها هم امید است.
از نامدار دلخور نیستم،حساسیتش را میدانستم.
در واقع باید از امید هم دلخور نباشم،چون کینهاش را میدانستم.
میدانستم و برای دومین بار کورکورانه به او اعتماد کردم.
گیج و سردرگم راهم را میروم که بازویم با خشونت کشیده میشود؛ به نامدار نگاه میکنم که میغرد:
_کری؟
نمیدانم در چهرهام چه میبیند که چند لحظه زل میزند به صورتم…
یعنی انقدر معلوم است که بدبختم؟آنقدری که حتی الان هم چشمم پی او میچرخد و نمیبینمش!نیامد…حتی برایش مهم نیست که چه به حالم آمده.
اما چرا؟ این که نهایت نقشهاش بود.حالا که به سرانجام رسیده چرا نمیآید و با دیدن زیر آوار ماندنم خوشحال شود؟
نامدار بی ملایمت بازویم را دنبال خودش به سمت ماشینش میکشاند.
دیگر نمیترسم.اصلا برایم مهم نیست چه طور مجازاتم میکنند. من خودم هم خودم را مجازات میکنم. مجازات اعتماد بیخودم را…
تلافی بهم خوردن ازدواجت را به بهترین نحو در آوردی امید جهانگیری هم من را،هم آذر را…هل دادی داخل چاه و از فریادمان هنگام سقوط لذت بردی!
کیفش را ببر،بدبختی های جانان هم شروع شد.دوباره اطراف را پی او میگردم. چرا نمیآید تا ببیند؟
سر بطری آب معدنی را باز میکند و جلویم میگیرد:
_ بخور تا خفه نشدی!
بطری را از دستش میگیرم و در دستم نگه میدارم.
به سختی نفس میکشم و او هم این را فهمیده که میگوید:
_بسه دیگه انقدر آبغوره نگیر!
بینیام را بالا میکشم و هیچ نمیگویم.
چیزی تا خفه شدنم نمانده.نفس کشیدنم آنقدر سخت شده که حتی او هم با وجود خشمش دلش برایم سوخت و آب تعارفم کرد.
اشکهایم میریزد و انگار کلافهاش میکند که این طور داد میزند:
_بس کن دیگه!
سرم را پایین میاندازم؛از فرط گریه سکسکهام گرفته.
با پشت دست اشکهای صورتم را پاک میکنم و طولی نمیکشد تا صورتم دوباره خیس شود…
سکوت میکند و من دیگر جز صدای نفسهای بلندش چیزی نمیشنوم.
یک ساعتی میشد که او با خشم فقط گاز داده بود و من فقط اشک ریخته بودم.
زیاد طول نمیکشد که صدای آرامش را میشنوم:
_صورتت خیلی درد میکنه؟
دستم بیاختیار بلند میشود و روی گونهام مینشیند؛ سری به طرفین تکان میدهم.
دستِ روی گونهام را میگیرد:
_خیلی محکم زدم.
با همان سر پایین افتاده به سختی حرف میزنم:
_حقم بود!
نفس بلندی میکشد و با تاخیر، بالاخره میپرسد:
_تو خونه ی اون چی کار میکردی؟اون از آذر که جل و پلاسش و برده بود خونه ی جهانگیری ها اینم از تو که امروز سر از، خونه ی پسرش در میاری. میدونی اگه آقاجون بفهمه چه حالی میشه؟میدونی من چه حالی شدم؟
چانهام شروع به لرزیدن میکند؛عصبانیتر صدایش را بلند میکند:
_جای آبغوره گرفتن جوابم و بده.کم با این خاندان جنجال داشتیم ما؟ واقعا میخوام بدونم انقدر احمقی که گول همچین آدمیو بخوری؟تو میدونی اون پسر کیه؟چه غلطایی میکنه؟باباش چی کارست؟
اینبار تمام وجودم میلرزد؛ میدانستم و احمقانه با وجود تمام دانستههایم دل باختم!
_نمیخوام دست روت بلند کنم اما…
حرفش را نیمه تمام قطع میکنم:
_اما منم مثل آذر شوهر میدی!
سکوت میکند؛ سرم را میچرخانم و وقتی به نیم رخش نگاه میکنم یک آدم ناشناس را میبینم.نامدار نه… برادر بزرگم نه…من در این لحظه او را اصلا نمیشناسم.
نگاهش را… صورت کبود شده از خشمش را نمیشناسم…
اما با این وجود وقتی پای چشم کبود شدهاش را میبینم. وقتی خراش روی گونه و بینیاش را میبینم دلم به درد میآید
سکوت طولانیاش مهر تایید میشود روی حرفم! حتی توان تبرئه کردن خودم را هم ندارم.
با حرص ماشین را روشن میکند؛قلبم فرو میریزد.
مقصدی جز خانه نمیتواند داشته باشد… به آقاجان میگوید! عمری دختر سر به راهش بودم و حالا خدایی نکرده به خاطر من سکته میکند.
از ترس این ماجرا زبانم باز میشود و به التماس میوفتم:
_نامدار تو رو خدا به آقاجون نگو! قلبش ناراحته یه بلایی سرش میاد. من… من همه چیو واست توضیح میدم فقط به آقاجون چیزی نگو لطفا… با توعم داداش!
جوابم را نمیدهد و فقط سرعتش بیشتر میشود.
گریهام شدت میگیرد.
_هر مجازاتی بهم بدی بی چون و چرا قبول میکنم فقط آقاجونم…
با عربدهاش تکانی میخورم و لال میشوم:
_وقتی داشتی میرفتی خونش چرا فکر آقاجونت و نکردی؟
_من نمیدونستم اونجا خونه ی امیده!
با تمسخر میخنده:
_آذر نمیدونست اون جا خونه ی جهانگیری هاست تو هم که با پسرش از آسانسور میای بیرون نمیدونستی اون جا خونه ی امیده. فکر کردی من خرم؟؟؟
حق داشت باور نکند؛ امید همه چیز را طوری چیده بود که نامدار وقتی سر میرسد بدترین حالت را ببیند. با حرف هایش هم رسما مهر زده بود زیر همه چیز…
دیگر جرئت حرف زدن هم ندارم. فقط عاجزانه اشک میریزم و با تصور اینکه تا چند ساعت بعد چه خواهد شد قلبم ضربان غیر نرمالی میگیرد و هزاران نفرین نثار خودم میکنم.
با آن سرعت بالایش چند دقیقه بعد ماشین را جلوی بیمارستان نگه میدارد. آنقدر غرق فکر بودم که متوجه ی مسیری که آمد هم نشدم.
_پیاده شو!
متعجب به اطراف نگاه میکنم و میپرسم:
_چرا اومدیم اینجا؟
حرفی که میزند برابری میکند با افتادنم از یک برج بلند:
_واسه معاینهت!
در اتاق باز میشود؛ حتی محض ارضای کنجکاوی هم سرم را برنمیگردانم.
صدای قدمهای آشنایی را میشونم و لحظهای بعد حضورش را کنارم احساس میکنم.
مصرانه به دیوار چشم دوختم.چند لحظه سکوت و… بالاخره به حرف میآید:
_نمیخوای نگام کنی؟
مخالفتی برای نگاه کردنش نمیکنم؛ سرد… بدون هیچ احساسی زل میزنم به چشمهایش!
چند لحظه قفل چشمهایم میشود. انگار غریبه هستم برایش… جنس نگاهم را نمیشناسد.
_چیشده؟
سؤالی که همه در این هفته ازم میپرسیدند.مامان،آقاجان،خاله… حتی آذر.حالا هم پارسا میپرسد و من مثل همیشه سکوتم را تحویل او هم میدهم.
_دلم نمیخواد اینطوری ببینمت جانان!
همچنان نگاهش میکنم؛ همانقدر خنثی!
درست مثل مردهای که تمام احساسش را از دست داده. با این تفاوت که مرده جان ندارد و من… دارم.
_اون قدر برات غریبه شدم که نمیخوای مثل سابق باهام درد و دل کنی؟
در دلم نیشخند میزنم؛ من با او نه،با خودم هم غریبه شدم.
دستم را میگیرد:
_اگه این حالت به خاطر امیده…اون کاری نکرده جانان!
رویم را برمیگردانم و با هم به دیوار چشم میدوزم. حتی او هم نگران من نبود و آمده بود تا سنگ رفیقش را به سینه بزند.
_همه چیو برام تعریف کرد…
سکوت میکنم و او ادامه میدهد:
_قبول دارم امید هشتاد درصد کاراش حماقته اما وقتی بگه من نکردم،مطمئن باش نکرده چون اگه کرده بود پای کارش وایمیستاد.
دلم میخواهد زهرخند بزنم؛انکار میکند تا باز هم منِ ساده را بازی دهد.پارسا که از شرط بندیاش خبر نداشت…
میخواست یک بار دیگر هم به ریشم بخندد.
_عموجان و مامانت خیلی نگرانتن جانان!یک هفتهست بی هیچ توضیحی نشستی کنج اتاقت و حرفی نمیزنی. حتی نمیدونن چی شده!
صورتم را به سمت خودش برمیگرداند و ادامه میدهد:
_نمیدونم چه تجربه ای داشتی که تو رو به این حال انداخته اما خودت و نباز!ممکنه تجربهت خیلی برات سنگین تموم شده باشه اما هیچ چیز… هیچ چیز تو این دنیا دردناکتر از این نیست که عزیزاتو از دست بدی.مامانت،آقاجونت…سعی کن به خاطر اونا سر پا بمونی! من اگه بابام بود…اگه مامانم نمیمرد… اگه سمانه رو…
حرفش را با یک نفس عمیق قطع میکند:
_به همه،حتی اونی که تو رو توی این حال انداخته ثابت کن تو جانانی!مگه کم دلت گرفت و با ورزش سر حال شدی؟نخواه ببینم دختری که انقدر حواسش به هیکلش بود حالا این طوری خودش و باخته باشه. حیف این همه زحمتی که کل این سالها کشیدی نیست؟
حرفهایش قشنگ است،صدایش آرامش میدهد اما،هیچ تأثیری روی من ندارد.
گوشهایم صدایش را میشنود اما قلبم،مهربانیاش را درک نمیکند… نمیفهمد.
دستم را محکمتر میفشارد:
_اگه این حالت واسه خاطر امیده…
مکث میکند:
_فقط به حرفاش گوش بده جانان، مامانت گفت تلفنت و شکسته…
شکسته؟نه. خودم شکسته بودمش… چون شماره ی او رویش افتاده بود.
موبایلش را از جیبش در میآورد و کنارم روی تخت میگذارد:
_شاید اگه به حرفاش گوش بدی بتونه قانعت کنه.
منتظر جوابم است؛ چه انتظار عبثی دارد.
سکوتم را که میبیند نفسش را از حرفهای بیهوده ای که در گوشم خوانده فوت میکند و بدون برداشتن موبایلش از اتاق بیرون میرود.
پتو را در اوج گرما روی سرم میکشم؛کاش بفهمند من دلداری نمیخواهم،توضیح نمیخواهم…تنهایی میخواهم.
منی که عاشق جمع خانوادگیام بودم حالا دلم هیچ کدامشان را نمیخواهد حتی مامانم را…
ده دقیقه از رفتن پارسا نگذشته که صدای بلند آقاجان خواه ناخواه در گوشم میپیچد:
_تو میفهمی داری چی میگی پسر؟
قلبم تند میکوبد؛ نکند نامدار آمده؟
_این همه گفتی جانان مثل خواهرم میمونه.آدم واسه خواهرش از این لقمه ها میگیره؟غیرت نداری تو؟
گوشهایم تیز میشود؛ پس پارسا هنوز نرفته! اما چه شده که آقاجانم تا این حد عصبیست؟
معلوم است پارسا مثل همیشه آهسته جواب داده که صدایش به گوش من نمیرسد.به جایش با داد آقاجان من هم نامحسوس تکانی میخورم:
_اون پسرهی یه لقبا حتی نمیتونه از جلوی خونم رد بشه چه برسه اینکه پاش به عنوان خواستگار به این خونه باز بشه.
قلبم خودش را، زنده بودنش را نشان میدهد.
راجع چه کسی صحبت میکردند؟ این بار صدای پارسا را هم میشنوم یا او دیگر آرام حرف نمیزند یا من سر تا پایم گوش شده:
_عموجان امید و خودتون بزرگ کردید. خودتون راه و روش زندگی و یادش دادید.کی بهتر از اون که تربیت شده ی دست خودتون بوده؟
بی اراده مینشینم.امید؟همان امید؟خود شخص او؟خواستگاری از من؟خدایا شوخیات گرفته؟
صدای داد آقاجانم نشان میدهد که عصبانی تر شده:
_اون پسر لقمه ی حروم خورده.باباش چند سال قبل کمر منو شکست بچه نبودی که بگم یادت رفته!کم مونده بود بیوفتم زندان اون وقت تو میگی اجازه بدم پسر اون شیاد نزول خور که عمری نون حروم و خورده بیاد خواستگاری؟تو زده به سرت؟؟برو بیرون پسر… برو تا یکی نخوابوندم زیر گوشت!
هر دو دستم مینشیند روی قلبم.. فشاری به قلبم میدهم.این قدرش دیگر زیادی بود خدایا…
یعنی آنقدر کینهاش بزرگ است که این بار میخواهد با تباه کردن یک عمرم تلافی کند؟
یعنی انقدر پری را دوست داشته که…
چشمهایم را با درد میبندم.
دوباره میوفتم روی تخت و اینبار هر دو دستم را محکم روی گوشهایم فشار میدهم تا حرفهای پارسا را نشنوم.
پارسا چرا؟ مگر نمیگفت من برایش خیلی با ارزشم؟او چطور حاضر شد سنگ رفیق شارلاتانش را به سینه بزند و من را برای او خواستگاری کند؟
دلم گرفته بود،بدتر میشود.
احساس بیکسی رگ و خونم را گرفته.
دیگر تحمل اینجا ماندن را ندارم،فردا صبح میروم،یا میروم تهران پیش دایی… یا میروم رشت پیش خالهی بزرگم!
دیگر نمیخواهم در هوایی که او نفس میکشد نفس بکشم…امیدوار بودم در مسابقهای که میخواست بدهد مرده باشد اما فراموش کرده بودم آدم بدها هیچ وقت نمیمیرند،قوی تر میشوند.
آنقدر قوی که بخواهد کل زندگی یک نفر را به تباهی بکشاند.
صورتم با نفرت جمع میشود؛عشق نوپا و تازهام چه زود تبدیل به نفرت شد.
نفرت؟اولین بار است چنین کلمهای را نسبت به کسی استفاده میکنم.
یک زنی با سن بالا به باشگاهمان میآمد؛یادم است او یک بار گفت:آدم کسی و نفرین میکنه که ازش نفرت داره.
اگر از او متنفر بودم چرا نفرینش نمیکردم؟چرا پشتش آه نمیکشیدم؟
اگر عاشقش بودم چرا انقدر قلبم نسبت به او سیاه شده؟
مگر میشود آدم در عین حال هم عاشق یک نفر باشد و هم از او متنفر باشد؟
سخت ترین امتحانت را داری میگیری خداجانم!
درسش را نخواندم،نمیدانم چه طور در این امتحان عاشقیات پاس شوم و سر بلند بیرون بیآیم،تا اینجا را که خراب کردم،از اینجا به بعدش خودت هوایم را داشته باش!
با لرزشی که در پهلویم حس میکنم جا به جا میشوم و موبایل پارسا را از زیر پهلویم بیرون میکشم..اسم امید روی صفحه ی موبایل پارسا مثل خار در چشمم میرود.
آخرین بار که شمارهی او را روی صفحه ی موبایلم دیدم بی هیچ تردیدی موبایل نازنینم را خرد کردم.
حالا با نامش روی صفحه ی پارسا چه کنم؟
موبایل را برمیگردانم؛ منی که در این یک هفته سر جمع ده جمله هم حرف نزدم توان داد زدن در گوشش را ندارم وگرنه حتما جواب میدادم و هر چه لایقش بود بارش میکردم.
مخصوصا با حرکت آخرش خودش را رسما از چشمم انداخت.
پری را دوست داشته قبول،از نرسیدن به او کینه گرفته قبول…یعنی کینهی او میارزد به تباه شدن کل زندگی من؟
لحظهای از قطع شدن ویبرهی موبایل نمیگذرد که دوباره زنگ میخورد.
بیتفاوت به سقف زل میزنم؛ دیگر اهمیتی برایم ندارد.
اما پارسا… چه راحت جبهه ی خود را معلوم کرد.
خودش گفته بود امید دیگر پای هیچ دختری نمیماند.خودش گفته بود امید دلم را میشکند،حالا خودش برای صحبت کردنمان پیش قدم میشود،خودش من را برای او خواستگاری میکند.
بعد از چند روز بغض میکنم؛قسم خورده بودم دیگر گریه نکنم، فکر میکردم بعد از آن معاینهی لعنتی چیزی از قلبم باقی نمانده باشد اما امشب باز هم صدای خرد شدنم را شنیدم.
ده دقیقه بیوقفه به سقف خیرهام و موبایل پارسا بیوقفه زنگ میخورد..
خسته از این همه زنگ خوردنش میخواهم خاموشش کنم که این بار با نگاه به صفحهاش شماره خانهی پارسا را میبینم.
حرف زدن برایم سخت بود اما باید میگفتم خواستگاریاش تا چه حد دلگیرم کرد.
باید میفهمید دیگر هیچ وقت،برایم پارسا نمیشود.
تماس را وصل میکنم و هنوز صدایم در نیامده صدای عصبی آشنایی در گوشم میپیچد:
_به ولای علی قطع کنی میام بالا…
صدای پارسا نه، این صدا مال خود او بود.
نفسم بند میآید؛ او اینجا بود! در این خانه…
با یک طبقه اختلاف…
میفهمد قصد حرف زدن ندارم که عصبیتر صدایش را بالا میبرد:
_اوکی لال بمون اما کر و خر نباش که اون سیلی که ننه بابات نزدن و من بهت میزنم!
حرفش همین بود؟قصدش از خواستگاری چی؟
_یه درصد به اون عقل نصفه و نیمهت فشار میاوردی تهدیدای اون مرتیکهی شل ناموس و یادت میومد!حتی نخواستی دنبالش و بگیری تا همه چی دستگیرت بشه.سرت و کردی تو برف تا نبینی؟
حرفهایش را باور نمیکنم؛ دیگر نه.
_زنگ بزن به پری خطش روشنه.از اون بپرس شوهرِ عمه خرابش چه طور پی تو گرفته و راپورت داده به داداش گردن کلفتت. من لاشی و دروغگو… رفیقت که راستشو میگه بهت.
این بار نه جانان… این بار گول حرفهایش را نمیخوری!
وقتی میبیند قصد شکستن سکوتم را ندارم لحنش آرامتر میشود:
_بیا پایین ببینمت!
حتی به زبان هم مخالفت نمیکنم.
_فکر کردی بی خبرم عین آدم غذا تو نمیخوری؟اتفاقا حالیمه… لال شدی،رو به قبله منتظر مرگتی.انقدر دوسم داشتی که، فکرای مسخرت راجع من به همت ریخته؟
جواب نمیدهم… به خاطر او نبود. لال شدن من به خاطر او نبود. او فقط توانسته بود قلبم را بشکند اما نامدار،تمام غرور و شخصیتم را شکست.
_با توعم خره…
مکث میکند:
_به گوشت رسید میخوام بگیرمت؟
لبخند کمجانی بیاراده روی لبم مینشیند؛ به گوشم رسید چه طور کمر به نابودیام بستی!
_ببینم بلدی به آبگوشت بار بذاری یا سرم کلاه رفته؟علف خوارمون نکنی!
جا داشت با غیظ بتوپم:گیاهخوار نه علف خوار.
_با توعم خره!ببین آدم نیستی چار کلوم باهات حرف بزنم.من خوشم نمیاد زنم افسرده باشه.
حس عجیبی از لفظ “زنم” در وجودم جان میگیرد.
حسی شیرین،که آرامش میدهد.
جدی میشود:
_چی شده؟سر هر کی شیره بمالی من تو رو از حفظم میدونم واسه خاطر این حرفا به این روز نیوفتادی! تو رو یه مرگ دیگه زده… میشنوم!
هجوم اشکهای پس زده شده را به پشت پلکهایم حس میکنم.چرا انقدر مرا میفهمید؟چرا من هیچ وقت نمیتوانستم او را بشناسم؟
_اون داداش گولاخت کاری کرد؟
اولین قطره بعد از چند روز راه خودش را پیدا میکند و از چشمم سرازیر میشود:
_زنم که شدی نگاه نمیکنم داداشته،آبجیته، عمته، ننهته… واسه خاطر هر کی قیافت بره تو هم،دهنش و سرویس میکنم. همین الانشم گذاشتم کنار واسه اون داداش گردن کلفتت!
میترسم!از او و انتقام گرفتنهایش برای همین تند و بیاراده لب باز میکنم:
_کاری باهاش نداشته باشی!
مکث میکند:
_علیک سلام!
سکوت میکنم؛
_صورتت خوب شد؟
دستم میاراده روی گونهام میرود.صورتم؟چه موضوع بی اهمیتی!
جوابش را که نمیدهم خودش ادامه میدهد:
_مگه واس خاطر داداشت به حرف بیای!
نمیدانم چرا این موقع،با این لحن میپرسم:
_هنوز دلت خنک نشد؟
منظورم را میفهمد:
_بهت میگم مرتضی راپورت داده خودم از زبون خود ناکسش شنیدم.
حرفش را حتی هضم هم نمیکنم؛ باز هم با صدای غرق غمی میپرسم:
_مگه من چیکارت کردم که این دفعه میخوای زندگی مو نابود کنی؟
ساکت میشود؛ خیلی منتظر میمانم تا بالاخره صدایش در گوشم میپیچد:
_فکر کردی خواستگاری کردنم محض تلافی بود؟
_نبود؟
عجیب است که در لحنش هیچ دروغی حس نمیکنم:
_نبود.
خواستگاریاش هیچ دلیل منطقی جز این نمیتوانست داشته باشد؛دلم شنیدن دروغ هایش را نمیخواهد برای همین سکوت میکنم و او با حرفش لرزه میاندازد به کل وجودم:
_فقط دلم میخوادت!
مکث میکند:
_بی دست و پایی،خنگی،خری…بی زبون و تو سری خوری… حوصله ی آدم و سر میبری،قیافه هم نداری!خودمم نمیدونم بین این همه دوست دختر لوندی که دارم چرا…
حرفش را نیمه تمام میگذارد،از اینکه این طور بیرحمانه نواقصم را در سرم کوبید دلگیر میشوم.سکوتش را میشکند و حرفش را با لحن اغوا کنندهای ادامه میدهد:
_نمیدونم چرا شبا که میرم خونه… دلم میخواد تو درو باز کنی واسم!
باز هم با یک جملهاش دو بال روی شانههایم در میآید و پرواز میکنم روی ابرها… با اینکه بارها طعم سقوطش را چشیدم نمیدانم چرا باز هم قلبم بیقرار میشود برای صدای مردانهی که اینطور در گوشم حرف میزند:
_دلم میخواد من بشم زبونت،من بشم دست و پات… دلم میخواد حق اینو داشته باشم کسی بهت گفت بالای چشت ابروعه انقدر بزنمش صدا سگ بده!
تصور حرفهایش هم برای قلب عاشقم دیوانه کننده است و او مثل هر زمان همه چیز را میداند.همه چیز حتی به دست گرفتن احساس دست نخوردهام را…
_من تصمیمم و گرفتم گیسو کمند،میخوام مال من بشی!
مال او؟آن هم من…روز و شب مگر میشود یکی بشوند؟خورشید و ماه مگر ممکن است کنار هم قرار بگیرند؟جانان مگر ممکن است به امید برسد؟
او انگار این تفاوت ها را نمیبیند که این طور در گوشم زمزمه میکند:
_دلم میخواد لوس شدنات واسه من باشه،میخوام غر زدناتو بشنوم…وقتی خسته از باشگاه میای،میخوام تن لشت بیوفته رو من… اگه خواستگاری و پیش کشیدم واسه این بود که نتونستم کسی و جز خودم کنارت تصور کنم.نتونستم تصور کنم کسی کنارت نشسته و دست میکشه تو موهات.
جملهی آخرش را با خشونت میگوید؛ خشونتی که برایم دوستداشتنی است.منتظر جوابم است؛
عالي بود ولي لطفا بگيد پارت بعدي رو کي ميزاريد :/
فوق العادست
کاش زود به زود قسمتهارو میزاشتین
فوق العادست
کاش زود به زود قسمتهارو میزاشتین
وااای عالی بود واقعاااا مرسیی
پارت محشری بود . لطفا پارت بعدی رو هم بزارین زود مرسی
من مردم کههههههههه