از موهایش میگیرد و پرتش میکند داخل.
آذر نقش بر زمین با صدای بلندی داد میزند:
_وحشی…غلط میکنی منو حبس کنی اینجا. به تو چه من چه غلطی میکنم.
به سمتش میروم و میخواهم زیر بازویش را بگیرم که نامدار مهلت نمیدهد. دوباره موهای رنگ شده اش را بین مشت قوی اش میگیرد و بلندش میکند.
پارسا و نوید مداخله میکنند اما کسی از پس نامدار بر نمیآید.
آذر را با وجود تمام عربدههایش به سمت اتاق من میکشاند و پرتش میکند داخل.
دلم میسوزد!بیچاره آذر،ضرب دست نامدار خیلی سنگین است.دلم با دیدن لب پاره شده و خون دماغش میگیرد و میخواهم به کمکش بروم که نامدار اجازه نمیدهد.
آذر باز هم داد میزند:
_تلافی کارت و سرت در میارم بی همه چیز.
چنان سیلی از نامدار میخورد که بیچاره چشمهایش سیاه میشود.
جیغ خفه ای میکشم پارسا زیر بازوی نامدار را میگیرد.
بالاخره قفل زبان نامدار هم باز میشود و داد میزند:
_ول کن بذار بکشمش این دختره ی خیره سرو…
به سمت آذر میروم و بازویش را میگیرم و بلندش میکنم که باز نامدار عربده میزند:
_تو گه میخوری با اون سر و وضع میری تو مهمونی که صد تا مرد توشه. احمق فکر کردی بزرگ شدی که واسه من قمار میکنی؟سر چی قمار میکنی تو؟سر خودت؟
پارسا در حالی که شانههای نامدار را گرفته مدام میگوید:
_آروم باش داداش!بعدا هم میتونی دعوا کنی.
نوید اما با اخم ایستاده و نگاه میکند.
آذر با صدای تحلیل رفته ای باز هم جواب میدهد:
_زندگی خودمه به کسی ربطی نداره.
اگر پارسا نبود بی شک نامدار این بار آذر را میکشت.با چهرهای که از خشم به سیاهی میزند،عربده میکشد:
_زندگی خودته ها؟من یه زندگی واسه تو بسازم آذر،قمار بازی که هیچ یه لیوان آبم تا من نخوام نمیخوری.
آذر دهان باز میکند تا جواب بدهد که دستم را جلوی دهانش میگذارم.
با کینه نگاهم میکند؛دستم را پس میزند و با لحن پر از خشم و نفرتی داد میزند:
_واسه من ادعای آقا بالا سری نکن نامدار خان خیلی مردی جلوی ته تقاری خونه تونو بگیر که به بهانه ی باشگاه هر روز ول تو بغل پسر جهانگیری هاست…
با این حرف سکوت مرگ باری اتاق را میگیرد؛نامدار و نوید با ناباوری نگاهم میکنند اما پارسا با اخم تشر میزند:
_حواست به حرف زدنت باشه آذر برای لاپوشونی گندکاری های خودت پای جانان و نکش وسط!
دستم از دور بازوی آذر رها میشود و عقب میروم.من هر روز ول توی بغل امیدم؟چرا؟چه طور میتواند به این راحتی تهمت بزند بی آن که فکر کند با این حرفش چه بلایی میتواند سر من بیآورد؟
با طعنه جواب پارسا را میدهد:
_تو چی کاره ای؟وکیل وصی جانان؟خیلی طرفدارشی بگیرش ننهشم به عنوان جهاز ببر اون طوری گور همتون از زندگی ما گم میشه.
نفسم بالا نمیآید؛حس میکنم از یه ساختمان بلند به پایین هلم داد.
پارسا متاسف به آذر نگاه میکند؛بغض لعنتی چنان به گلویم میکوبد انگاری قصد خفه کردنم را دارد.
سرم را پایین میاندازم و بی حرف از اتاق بیرون میروم.
اشکی که گونهام را تر میکند فقط به خاطر دل شکستهام است.این همه سنگش را به سینه میزنم و آخر هم این طور جوابم را میگیرم.
کاش این طور تربیتم نمیکردی مامان!کاش از اول مدام در گوشم زمزمه نمیکردی که دینی به گردن آنها دارم،تقصیر مامان چیست؟دل صاب مردهی خودم مقصر است.هیچ وقت نامدار را،نوید را،آذر را ناتنی ندانستم و حتی یک بار هم جواب این علاقهام را به آنها ندیدم.
لب باغچه ی داخل حیاط مینشینم و سرم را بین دستهایم میگیرم.
کمتر زمانی پیش میآمد گریه کنم و امشب هم جز همان کمترینهاست.
یاد حرفهای بیرحمانهاش آتشم میزند؛موبایلم را از جیب در میآورم و با خشمی که گریبانم را گرفته شماره ی باعث و بانی این بلاها را میگیرم.
بعد از چند بوق صدای کشدارش در گوشم میپیچد:
_بله جانجان خانوم.
صورتم با نفرت جمع میشود و با فکی قفل شده میغرم:
_ازت متنفرم.
سکوت میکند و همین سکوتش فرصتی میشود تا تمام دق و دلم را بر سرش آوار کنم:
_خیلی پستی،گفتی رو میجنگی!گفتی اهل انتقام نیستی.از وقتی اون قدم نحست و گذاشتی تو زندگی من هر روزم پر از بلا و مصیبته. حالا که آقاجونم رو تخت بیمارستانه و آذر کتک خورده کنج خونه،دلت خنک شد؟
جز معدود بارهاییست که تن صدایش جدیست. در جواب تمام حرفهایم میپرسد:
_داری گریه میکنی؟
اشکهایی که گونههایم را تر کردند با پشت دست پاک میکنم و به خاطر این بغض سنگین لعنتی خفه خون میگیرم.
دوباره میپرسد:
_کی این جوری اشک تو در آورده گیسو کمند؟
نمیدانم چرا حرف اشک و گریه بغضم را سنگین تر میکند و اشکهایم با شدت بیشتری میبارند و امان نمیدهند تا حرصم را سر او خالی کنم!
انگار میفهمد؛باز هم بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشد میگوید:
_همون طرفای خونتونم.پنج دقیقه دیگه بیا بیرون حرف بزنیم.
چشمهایم گرد میشود و با وجود التهاب گلویم تند مخالفت میکنم:
_نیا.دیگه نمیخوام حرفی بزنم.حتی اتفاقی هم نمیخوام ببینمت! همش تقصیر توعه…اگه تو سر و کلهت پیدا نمیشد الان…
وسط حرفم میپرد:
_الان چی؟ اون آبجی هفت خطت قمار نمیکرد؟من از راه راست منحرفش کردم؟قطع کن و چهار پنج دقیقه ی دیگه بیا بیرون نیای خودم زنگ میزنم کاری هم ندارم کی درو باز میکنه میگم که با جانجان خانوم کار دارم.
دهان باز میکنم جواب بدهم اما لعنتی قطع میکند؛آمدی ابرویش را درست کنی چشمش را هم ناقص کردی. اما این طوری بهتر شد،آدمی نبودم که با حرف زدن آرام شوم.امشب تا لگد محکمم را به سینهاش نمیکوبیدم دلم خنک نمیشد.
بیا امید خان…بیا که بدجور از دستت عاصی شدم.
* * * * ** * * * *
کلاه کاسکتش را برمیدارد و با دست موهای پرپشت وسط سرش را صاف میکند.
با اخم نگاهش میکنم؛برایش مسیج زده بودم که کوچه پشتی بنبست خرابهمان بیآید گذر کسی سال تا ماه به این ور نمیافتد.
از موتورش پیاده میشود و مستقیم به صورتم زل میزند.
اخمهایم در هم رفته.با لحن تندی میپرسم:
_چرا اون عکسها رو فرستادی؟هه منو بگو چی میپرسم معلومه خواستی گند بزنی به زندگیمون.از اولشم هدفت همین بود!
دستهایش را داخل جیبهای شلوار جینش میبرد و مقابلم میایستد!برعکس من او به آرامی جواب میدهد:
_در اون صورت اون عکسا رو باید توی گرگان پخش میکردم تا همه بفهمن دختر حاج مصطفی چی کارست وقتی یه راست رسوندم دست بابات دلیل داشتم.
پوزخند میزنم:
_چه دلیلی اون وقت؟
حس میکنم در آن تاریکی چشمهایش ریز میشود.به جای جواب دادن به سؤالم گوشیاش را از جیبش در میآورد و فلش میاندازد روی صورتم.
نور چشمم را میزند و با صورتی در هم رفته میگویم:
_چی کار داری میکنی؟
سؤالم را با سؤال جواب میدهد:
_فکر نمیکردم گریه کردن بلد باشی رفیق. اینا واسه خاطر آقا جونته؟
دستم را بالا میبرم و گوشیاش را میکشم.فلشش را خاموش میکنم. در آن تاریکی چشمهایش برق میزند،همچنان با ظاهری خونسرد نگاهم میکند و بی مقدمه چینی حرفش را میزند:
_وضع آبجیت خیلی خرابه جانجان خانوم.اون عکسا رو فرستادم چون دلم سوخت!نه واسه آقاجونت نه… حتی واسه غیرت نداشتهی اون داداشای گردن کلفتت هم نه.واسه خاطر تو…
مکث میکند؛مثل آدمهایی که از بدو تولد لال به دنیا آمدند نگاهش میکنم.
_بهم گفتی هواش و داشته باشم،داشتم خدا شاهده.نداشتم الان اون دنیا بود.انقدر خورد و کشید که هیچی حالیش نبود آخر شبم خواست با حسام بره من نذاشتم.آقاجونت یه جوری باید این دختر و جمعش میکرد.
مات و مبهوت نگاهش میکنم؛با یک قدم کوتاه فاصله ی بینمان را کم میکند.
سنگینی نگاهش معذبم میکند،با وجود حرفهایی که برایش ردیف کرده بودم تا به رگبار ببندمش نگاهم را از او میگیرم و آرام میگویم:
_باید برم.
نه عقب میرود و نه آن نگاه لعنتیاش را از رویم برمیدارد.
باز هم بدون نگاه کردن به صورتش میگویم:
_برو عقب پارسا منتظره باید…
با نشستن انگشت شصتش روی پلکم خفه خون میگیرم!
حس میکنم کسی راه نفسم را قطع میکند.لبخندی کنج لبش جا خوش میکند و آرام تر از نوازش انگشتش روی پلکم پچ میزند:
_اون دختری که اون شب پا به پای من با شش تا مرد قلچماق جنگید و آخ نگفت حالا چی شده که اینطوری گریه کرده؟چشاتو تو آینه دیدی رفیق؟
تمام سلول های مغزیام فعال میشود،قصدش از این حرفها خیر نیست! دارد با سادگیات بازی میکند جانان.تهش میخواهد یک عکس از تو را هم به دست آقاجانت بفرستد و هزار انگ به تو بچسباند.
دستش را پس میزنم و فاصله میگیرم،انگار تازه راه نفسم باز میشود.
در حالی که عقب گرد میکنم با نفسی بریده خطاب به اویی که نگاه به نگاهم انداخته میگویم:
_پاتو از گلیمت دراز کردی اما دلم نمیخواد مثل رفیقت به حساب تو هم برسم.حتی دیگه برام مهم نیست که چرا اون عکسا رو فرستادی.الان تنها چیزی که میخوام اینه که دیگه هیچ وقت نبینمت امید جهانگیری!
پشتم را به او میکنم و با تمام توانی که در بدنم مانده میدوم.
بازیچه یک آدم هفت خط شارلاتان نمیشوم.هیچ وقت!
با چشم های نیمه باز خیره به صفحه ی موبایلش سومین پیک را هم بالا می دهد و چهره در هم می کشد.ده پیک هم که بخورد این آشغال هایی که فربد گیر می آورد او را نمی گیرد.
لیوان را روی میز می گذارد و بی اعتنا به سر و صدای اطرافش سیگاری آتش می زند.
دوباره گوشی دست می گیرد و با لذت پک عمیقی به سیگارش می زند.
سیگار رفیق بهتری برایش بود.روی مبل چرم و راحت خانه ی فربد بیشتر لم میدهد و بی هیچ رودروایسی پاهایش را روی میز شیشهای دراز میکند.
آدم بدمستی نبود اما همان سه پیکی که خورده بود سرش را درد آورده و باعث بدعنق شدنش شده بود..
عکس را زوم میکند،دخترهی دیوانه یک عکس هم که روی صفحهاش دارد صورتش واضح نیوفتاده.
تنها چیزی که به وضوح پیداست لبخند پهن و ردیف دندانهای سفیدش است.
کام بعدی را عمیقتر میکشد و فکر میکند تا به یاد بیآورد تا حالا لبخند این دختر بد قلق را دیده یا نه!
پوزخند میزند؛نمیدانست علی دقیقا چرا از آن شب با وجود کتکی که خورده بود هنوز در کف این دختر بود.
نه ناز و عشوه ای داشت و نه قیافه ی درست و حسابی.حداقل خواهرش بهتر بود،پتانسیل این را داشت که مرد را جذب کند.خر نبود و خوب فهمید در آن مهمانی هر کدام از مردها به طریقی خود را به آذر نزدیک میکردند تا بهره ای از آن تن و بدن به نمایش گذاشتهاش ببرند.
با یاد چشمهای اشکی که امشب از کمترین فاصله دیده بود اخم در هم میکشد و بی اراده خم میشود و بدون کنار گذاشتن گوشی با وجود سیگار لای انگشتهایش لیوانش را از آن مایه ی بنجل زرد رنگ پر میکند.حاضر است شرط ببندد فربد کلی پول بابت این آشغال ها داده. جان به جانش هم کنند،جنس شناس نبود.
دوباره لش میکند و بعد از خوردن قلپی از آن زهرماری باز خیره به صورت خانوم مربی میشود..
با جمعی از مربیها عکس گرفته و ور دل خالهاش چسبیده و نیشش را شل کرده.
دل خوش کرده به زور بازویش اما از هر بچهای بچه تر است.آخه کدام احمقی این قدر سنگ روی یخ میشود و باز پی خرابکاری های خواهرش میدود؟پوزخند میزند و فیلتر سیگار به ته رسیده اش را در زیر سیگاری خاموش میکند.
دیگر احمق نبود که گول مظلوم نمایی های کسی را بخورد. آن هم دختر حاج مصطفی را.جانان هم یکی لنگهی خواهرش بود فقط به وقتش خودش را نشان میداد.
مبل تکانی میخورد،رو بر میگرداند و نگاهش را از چشم و ابروی مسیحا تا فک زاویه دار شدهاش میچرخاند.
چشم مسیحا اتفاقی به موبایلش میافتد و با شیطنت میگوید:
_اگه جای من دنیا اینجا نشسته بود و میدید داری یکی دیگه رو نگاه میکنی وای به حالت بود.
با پوزخند رو برمیگرداند.او را از که میترساند؟
حلال زاده همان لحظه سر و کلهاش پیدا میشود و طبق معمول با آن هیکل ریزهاش روی دسته مبل کنار امید جا خوش میکند.
موهای لخت کراتین شدهاش را پشت گوش میزند و آن صدای نازک و دلربایش را در گوش امید ول میدهد:
_یه دفعه کجا گذاشتی رفتی امید؟حالام که برگشتی پکری!
امید بیخیال گوشیاش با وجود لبخند موذیانهی لب مسیحا،دست دنیا را بین دستش میگیرد و چشمهای خمار شدهاش را به صورت بیبی فیس او میاندازد و لحنش را برعکس اعصابش مهربان میکند:
_یه کم بی حوصلهم.
شانس آورده بود که در این جمع عجوج و مجوج این دختر فسقلی نصیبش شده بود.نه اهل غر زدن بود نه قدرت روی مخ رفتن را داشت. از همه مهمتر دیوانهی او بود. اگر همینجا جانش را میخواست بی تردید دو دستی تقدیمش میکرد اما دنیا هم شانس آورده بود.در بین این اکیپ فقط امید بود که طرفش را با توقع های گاه و بیگاه بیچاره نمیکرد.
دنیا لیوان را از دست امید میگیرد و با آن تن صدای آرامش میگوید:
_پس دیگه اینم نخور.
قدرت باز کردن اخمهایش را از هم ندارد برای همین با همان چهرهی درهم سر میجنباند.
دنیا هم که لِم او را میدانست به پر و پایش نمیپیچد و با مسیحا تنهایش میگذارد.
مسیحا به جلو خم شده و انگشتهایش را در هم میپیچد و میپرسد:
_هنوزم نمیخوای تو درگ با آرش شرکت کنی؟طرف یه کله گنده توی رانندگی رو آورده.مسابقه ی بزرگیه پسر.پولی هم که میذارن وسط بزرگه!
از جعبهی سیگارش یک نخ دیگر بیرون میکشد و بین دو لبش میگذارد و در حین آتش زدن جواب به جای جواب دادن نچ بیحوصلهای تحویل میدهد.
این بار به جای صفحه ی موبایل مشغول دید زدن دخترهای رنگارنگ با آن لباسهای کوتاه و جذب تنشان میشود.
مسیحا پافشاری میکند:
_چرا؟بابا من پول و میذارم وسط ماشینم هر چی بخوای سر سه سوت برات فراهمه. من به دست فرمونت ایمان دارم!پول زیادی به جیب میزنیم.
همراه با دود سیگار کلمات را هم از بین دو لبش بیرون میدهد:
_تو دردت پول مسابقهست آقازاده؟پول اون مسابقه هر چی باشه کمتر از پول توجیبی ماهیانهایه که بابات خرج دختربازیات میکنه.
مسیح هم لیوانش را پر می کند و برای اینکه صدایش در آن سر و صدا به گوش امید برسد خودش را به سمتش می کشاند
_تو که میدونی هدفم چیه.می خوام عین آدم کار کنم باشگاه بزنم اما اختیار خرج کردن دو قرون پولمم ندارم.بیا و نه نگو بذار یه پولی دست جفت مونو بگیره.
باز هم نچی می کند.
_من با اون یارو قمار هیچی و نمی کنم حتی مال باد آورده ی باباتو!
_میخوای هر جا نشست پشتت بگه امید کم آورده یا از ترسش مسابقه رو قبول نکرده؟
پوزخند میزند:
_ک**سشر هایی که اون تلاوت میکنه فقط واسه خودش و سگاش شنیدنیه! من نیستم تو هم یکی دیگه رو واسه به جیب زدن اون پول پیدا کن.
حرفش را میزند و سوئیچ موتورش را همراه با پاکت سیگار و فندکش برمیدارد
با بلند شدن سردردش تشدید میشود و زیر لب میغرد:
_کور و ببرن بهتر از این اسکل جنس و تشخیص میده.
با بلند شدنش دنیا به سمتش میآید و نگران میپرسد:
_کجا امید؟
صدایش گرفته به گوش میرسد:
_میرم خونه.از سر و صدای اینا مغزم گا**ده شد.
دنیا دست خالکوبی شدهاش را بین دستهای ظریفش میگیرد و با آن صدای نازک لعنتیاش باز امید را اغفال میکند:
_بیا بریم طبقه ی بالا.اون جا هیچ صدایی نمیاد.یه کم دراز بکش!
با آن تن داغ شدهاش حتی اگر بخواهد هم نمیتواند نه بیآورد برای همین تسلیم زور کم دنیا دنبالش راهی طبقهی بالا میشود.
* * * * *
با صدای باز شدن در ساعد دستش را از روی چشمهایش برمیدارد.
دنیا با سینی حاوی لیوان قهوه،آب و قرص کنارش روی تخت مینشیند
نیم خیز میشود و قرصی از جلدش در میآورد و روی زبانش میگذارد و لیوان آب را سر میکشد و دوباره تن گندهاش را روی تخت رها میکند.
دنیا سینی را روی میز کنار تخت میگذارد و خودش را به سمت امید خم میکند.با اینکار موهای هایلاتشدهاش روی صورت امید میریزد.
لبخند دلربایی میزند و دستش را از مچ امید به بالا سوق میدهد و با نوازش اغفال کنندهی بازویش زمزمه میکند:
_بهتری؟
به جای جواب شنیدن ضد حال میخورد:
_اگه موی دماغم نشی بهتر میشم.
دلخور لب هایش را جمع میکند:
_چرا انقدر بداخلاقی؟
چشمهای سبزعسلیاش به تندی به صورت دختر دلربای روبهرویش میافتد اما حرف نمیزند،نمیداند چرا امشب انقدر بی حوصله و بدعنق شده!
ربطش میدهد به آن زهرماری بنجلی که به فربد انداختن و دنیا را با تمام ظرافت ها و جذابیتهای زنانهاش پس میزند:
_حوصله ندارم بکش کنار!
دختر سمج تر از اینحرفاست.با موهای بهم ریختهی امید ور میرود و نفسهایش را در گوشش رها میکند:
_من سر حالت کنم؟
بالاخره موفق میشود نگاه امید را مال خودش کند.دست امید که لای موهایش فرو میرود لبخندی میزند و به قصد بوسیدن لبهای خوش فرم عشقش سر جلو میآورد که دومین زد حال را میخورد:
_موهات چرا بلند نیست؟
گیج میپرسد:
_چی؟
_موهات و میگم.مگه چسب من نیستی و هی واسه من فیس و افادههای عشقی نمیای؟پس چرا موهات این ریختیه؟
دنیا دلخور لب میفشارد:
_موهام چشه مگه؟بلنده تازه.
به این چهار لاخ شویدش میگفت بلند! اگر موهای جانجان را میدید چه میگفت؟
آرام موهای دنیا را میکشد و با خودخواهی دستور میدهد:
_واسم یه دختر موبلند ردیف کن!
دنیا با دلخوری به سینهاش میکوبد:
_خیلی بدی امید. به من این حرفا رو میزنی؟
_به کی بزنم؟مگه اون شبی که قفل زبونت و وا کردی نگفتی من هر مدلی باشم تو راضی؟خوب اینم مدلم.هر شب هوس یکیه تو سرم حال نمیکنی دکمه تو بزن.
خودش خوب میدانست این دختر چه قدر خاطر خواهش هست و باز با حرفهایش آزارش میداد.
دنیا صاف میشود و با دلخوری زمزمه میکند:
_انگاری مستی نمیفهمی چی میگی.بعدا حرف میزنیم.
بلند میشود و باز نیش کلام امید به قلبش میرود:
_این بنجلایی که غالب فربد کردن به نظرت میتونه مستم کنه؟
_پس چی؟چشت کیو گرفته که این طوری باهام رفتار میکنی؟نه نگو بذار خودم حدس بزنم.همون دختری که اون شب بهش باختی،خبر دارم دیشب تهران چه طوری از بغل حسام کشیدیش بیرون و رسوندیش خونه. موهاش بلنده اون؟
آذر را میگفت!! با تمسخر میخندد و بالاخره اشک دختر بیچاره را در میآورد و صدایش را بلند میکند:
_اون همه جاش عمله!
خنده ی امید شدت میگیرد،انگار که این دختر داشت برایش جوک میگفت.
_امید تو رو خدا این طوری نکن. داری عذابم میدی!
کم کم دست از خندیدن میکشد و صدایش را آرام میکند:
_حسود بانمکم.من اگه از بغل حسام کشیدمش بیرون واسه این بود که…
لال میشود.واسهی چه بود؟واسه ی اینکه دلش به حال گیسو کمند سوخته بود؟خوب بسوزد چه اشکالی دارد؟سوخته دیگر دل است. به حال هر کسی میسوزد!
دنیا منتظر نگاهش میکند.امید لبخند نمکینی میزند و آغوشش را باز میکند.
دنیا با وجود تمام دلخوریهایش باز هیکل ریزهاش را در بغل امید جا میدهد.زیادی کوتوله میزد اما موجود بی دست و پا و تو دلبرویی بود.
طبق معمول با نزدیک شدن به امید مشغول کرم ریختن میشود.خاطرش حتی در اوج مستی امید هم جمع بود.از این پسر بخاری بلند نمیشد.
بالاخره موفق میشود هوس موی بلند را از سر امید بیرون کند و با بوسیدن لبهایش او را به سمت خود بکشاند.
* * * ** * * *
خسته از یک روز پر مشغله سفره را جمع میکنم.از صبح یک وعده غذای درست و حسابی نخورده بودم و حالا هم اشتها نداشتم.
ماندهی غذا را داخل یخچال میگذارم،در را میبندم؛برمیگردم و سینه به سینه ی نامدار میشوم.
به قدری حالم خراب است که حتی نامدار هم نمیتواند گرهی اخمم را باز کند.
با صدای گرفتهای میگویم:
_چیزی میخوای؟
صورتم را کنکاش میکند،صندلی را عقب میکشد و مینشیند و با اشارهی ابرو صندلی مقابلش را نشانم میدهد.
بدون حرف روبه رویش میشینم!ژست مرد سالارانهی همیشگیاش را میگیرد و با اخم میپرسد:
_تو…با پسر جهانگیریها…امید برخوردی داشتی؟
خنثی نگاهش میکنم،اگر زمان دیگری بود قطعا وا میدادم و خودم را رسوا میکردم اما الان…دلم شکسته بود. از همگیشان.
برای همین حالت صورتم تغییر نمیکند و با لحن خشکی میپرسم:
_خودت چی فکر میکنی؟که حرف آبجیت درسته و من ولم تو بغل…
نمیگذارد حرفم را تمام کنم:
_میدونم آذر مزخرف گفته.الان فقط میخوام از خودت بشنوم.حتی اگه کم و کوچیک میخوام بشنوم. برخوردی با اون پسر داشتی یا نه؟
به چشمهای سیاه و سردش زل میزنم و لب باز میکنم تا با قاطعیت بگویم نه اما نمیتوانم. از دروغ گفتن متنفر بودم.
نفس از سینه خارج میکنم و با عزت نفس برای اولین بار مقابلش میایستم:
_من بهت حق میدم ازم متنفر باشی. حتی اگه حرف آذر و هم باور کنی باز بهت حق میدم چون اون خواهرته نه من.اما میخوام بدونی من بعد از سکتهای که آقاجون به خاطر آذر کرد قسم خوردم هیچ وقت ناراحتش نکنم و نمیکنم.
مثل همیشه خیرهخیره نگاه میکند و بدون حرف بلند میشود.تا همین جایش هم برای همین چهار کلام افتخار زیادی را نصیبم کرده.
موقع خارج شدن از آشپزخانه برمیگردد و با نگاه انداختن به صورتم میگوید:
_اگه خواستی خطایی بکنی که آبروی خانوادمونو ببره یاد حرف الانم بیوفت. آذر شانس آورد که در رفت از این خونه اما تو از این شانسا نداری ته تقاری!میدونم دلت نمیخواد به زور سر سفره ی عقد بشونمت پس احتیاط کن.
رسما تهدیدم میکند و میرود،سرم پایین میافتد.
تمام این سالها پایم را کج نگذاشتهام تا مبادا ناراحت شوند.چون تمام مدت مامانم در گوشم خوانده بود من به آنها مدیونم اما امروز برای اولین بار حس کردم خسته شدهام.
از مدیون بودن خستهام،از راضی نگه داشتن بقیه خستهام… تمام این سالها مویم را کوتاه نکردم چون آقاجانم این طور دوست داشت.دانشگاه نرفتم چون آقاجانم دوست نداشت.همیشه دلم یک تتوی ظریف دخترانه میخواست و نوید دوست نداشت. همیشه سرم خم بود چون نامدار دخترهای سرکش را دوست نداشت. کم مانده تا بیست و سه سالگیام اما جز ورزش هیچ وقت دنبال کاری که دوست داشتم نرفتم چون من به دنیا آمده بودم تا بقیه را راضی نگه دارم.
برای اولین بار در این سالها خستگی را با بندبند وجودم حس میکنم.
بیچاره دلم،یک شبه زیر دست و پای همه له شد.
فقط نگاهش میکنم.دستهایم را میگیرد و ملتمس میگوید:
_خواهش میکنم جانان.
هر کاری هم که بکنم نمیتوانم حالت صورتم را از آن گرفتگی در بیآورم.
نگاهم را از او میگیرم و آرام میگویم:
_بیخیال شو!
با اصرار میگوید:
_فقط یه بار، تو میتونی از یه طریقی پیداش کنی.میخوام ازش عذرخواهی کنم.
انگشتهایم را در هم گره میزنم و باز حرف روی حرفش میآورم:
_بعد از سه سال عذرخواهی تو چه فایده ای داره؟
_شاید از نفرین اونه که سیاه بخت شدم.خیلی زحمت کشید واسه رسیدن به من اما من پشتش در نیومدم چون…
مکث میکند،نگاهش میکنم و با اخم ریزی میپرسم:
_چون چی؟
سرش پایین میافتد و با شرمندگی زمزمه میکند:
_ترسیدم.
_ترسیدی؟از چی؟
لبهایش را روی هم می فشارد تا لرزش صدایش را کنترل کند،زیاد موفق نیست. صدایش بد میلرزد:
_من اگه پیشنهاد امید و قبول کردم واسه این بود که بهم گفت پسر ابراهیم جهانگیری!
متحیر لب میزنم:
_یعنی دوستش نداشتی؟
تند جواب میدهد:
_داشتم به خدا…اما…
حرصم میگیرد:
_اما فهمیدی پسر ارشد جهانگیریه و از هول حلیم توی دیگ افتادی!
اشکش در میآید:
_کی دلش نمیخواد عروس اون خانواده بشه؟چه می دونستم گفتم لابد آشتی میکنه با خانوادش…اما وقتی دیدم نه توی مراسم خواستگاری باباش اومد نه عقد بد به دلم افتاد آخه امید پولی نداشت.به قهرش ادامه میداد با اون حقوقی که از رانندگی در میآورد تا ده سالم نمیتونستیم بریم سر خونه زندگیمون.ترسیدم،از اینکه نتونم فقر و تحمل کنم ترسیدم!
متاسف نگاهش میکنم؛ از این میسوزم که حقیقت را حتی به من هم نگفته بود.طوری ذوق و شوق با امید بودن را داشت که فکر میکردم رفیقم واقعا عاشق شده.
دلم به حال اشکهایش هم نمیسوزد. باز به التماس میافتد:
_واسم پیداش کن جانان خواهش میکنم.اگه باهاش حرف نزنم دیوونه میشم.
در واقع دادن شمارهی امید به او در آن لحظه آسانترین کار بود اما نمیدانم چرا زبان لعنتیام به این آسانی میچرخد و دروغی سر هم میکنم:
_اصلا از کجا معلوم هنوز گرگان باشه؟شنیدم رفته از ایران!
سرش را بین دستهایش میگیرد.حالم از خودم بهم میخورد که رفیقم را در این اوضاع میبینم و باز مثل احمق ها دروغ بهم میبافم!
دستم به سمت موهایش میرود و لب باز میکنم اما زبانم یاریام نمیکنند.
نفس عمیقی میکشم و بلند میشوم که تند میگوید:
_کجا؟
روی نگاه کردن به صورتش را ندارم برای همین در حین برداشتن کیفم جواب میدهم:
_میرم باشگاه نیلو خیلی تاکید کرد که خودم و برسونم.
با پشت دست اشکهایش را پاک میکند و در آغوشم میکشد و با تمام صداقتش کنار گوشم حرف میزند:
_چه خوب که هستی جانان.
لبم را محکم بین دندانهایم میفشارم.ادامه میدهد:
_تو بهترین دوست دنیایی.خوبه که دوست منی!
دیگر تحمل شنیدن ندارم.. با لبخندی اجباری فاصله میگیرم و بعد از بوسیدن گونهاش تند میگویم:
_تو هم واسه من بهترینی پری…من دیگه برم دیرم شده.
سر تکان میدهد و تا جلوی در همراهی ام میکند..
از پلههای مسافرخانه تند پایین میروم تا به هوای آزاد برسم.چند نفس عمیق و پی در پی میکشم. من دیگر چه طور آدمی بودم؟چه طور توانستم بیتابی پری را ببینم و نقش بازی کنم؟
اصلا به من چه ربطی داشت که خودم را وسط ماجرای آنها بیاندازم؟
پشیمان از کارم موبایلم را از جیب بیرون میآورم و شمارهی امید را میگیرم.
بعد از کلی بوق صدای خسته و غرق در خوابش به گوشم میرسد:
_تو کلا عادت داری بری**نی تو خواب ما.
سکوت میکنم،نفس عمیقی میکشم.خسته از مکثم میغرد:
_حرف تو بزن الان خوابم میپره!
نفس عمیقی میکشم و طبق خواستهاش بی مقدمه حرفم را میزنم:
_پری میخواد ببیندت.
جوابی نمیدهد،مکثش طولانی میشود و در نهایت با صدای جدی میگوید:
_کجاست؟