لبخندی روی لبم میآید،دیگر نمیدانم چه بگویم!چند لحظهای سکوت بینمان حکمفرماست و او سکوت را میشکند:
_میگم جانجان خانوم…
نفسی با حرص فوت میکنم و میگویم:
_اسم من جانانه!
_همون که تو گفتی،میگم که…
این بار منم که حرفش را قطع میکنم:
_همون که تو گفتی نه،جانان…تکرار کن!
شیطنت وارد کلامش میشود و میتوانم حدس بزنم چشمهای سبز خمارش الان از خباثت میدرخشد:
_خیلی دلت میخواد اسم تو صدا بزنم؟
_خیلی دلم میخواد دیگه جانجان صدام نزنی،آلرژی پیدا کردم دیگه!
کم نمیآورد:
_چی بگم؟خاتون؟میاد به ابروهات فکر کن راجع بهش…یا مثلا معنی اسمت چی بود؟آها معشوقه… صدات کنم معشوقه خانوم؟از من نظر بخوای همون جانجان بیشتر بهت میاد.
نفس عمیقی میکشم و در حالی که به سختی خودم را کنترل کردم تا داد نزنم به حرف میآیم:
_من قطع میکنم دیگه.
_کجا؟؟ خوابم نبرده هنو! بعیده آقاجونت از حقالناس نگفته باشه برات. حقالناسه دختر جون،یکیو کلهی سحر بیدار کنی!
درمانده چشمی دور پارک میچرخانم و ناچارا میگویم:
_باشه،ببند چشماتو!
صدای خندهاش در گوشم میپیچد:
_مگه فکر کردی از اون موقع چشام باز بود که الان بخوام ببندم؟
ابروهایم بالا میپرد.
_خوب تو که انقدر خوابت میاد چرا نمیخوابی؟
کلمات را بیشتر از هر زمان میکشد:
_یکی بیدارم کنه طول میکشه تا خوابم ببره!
_خوب من الان چی بگم که خوابتون ببره؟
با مکث جواب میدهد:
_از خودت،از خودت بگو!
ریتم منظم نفسهایم کند میشود و حرف از دهانم بریده بریده بیرون میآید:
_چ… چی بگم؟
بی مقدمه چینی میپرسد:
_موهات… اکستنشنه؟
هجوم خون را به صورتم احساس میکنم و قلبم اندازهی ساعتها دویدن تند میکوبد.لبهایم میلرزد و جان میکنم تا آرام میگویم:
_نه!
انگار صورت ملتهبم را از پشت تلفن هم احساس میکند که با تک خندهای میگوید:
_خجالت کشیدی؟
علارغم حس درونم جواب میدهم:
_نه،اما خوشم نمیاد از این سؤالا…اینا مسائل خصوصیه…
_اوکی. اینم میشه یه مسئلهی خصوصی بین ما!
هنوز از شوک سؤالش بیرون نیامدم که با حرفش رسما خشکم میزند:
_میدونی موهات یه مرد و دیوونه میکنه واسه همین همیشه زیر شالت قایمشون میکنی؟
انگار میفهمد با حرفش چه قدر خجالت میکشم که سریع بجث را میپیچاند:
_میدونی چیه گیسو کمند؟با وجود موهات من هنوز دلم به حال اون بدبختی که میخواد تو رو بگیره میسوزه!
نمیخواهم بفهمد دو کلمه حرفش چه طور حالم را خراب کرده، برای همین میپرسم:
_چرا اون وقت؟
_معلومه خوب،ناهار میخواد نخود چی بخوره شبم کدو پخته! زنی که نتونه یه آبگوشت بار بذاره زن نیست.
با اعتماد به نفس میگویم:
_خوب من بلدم آبگوشت درست کنم منتهی آبگوشت گیاهی بدون گوشت!
صدای قهقههاش در گوشم میپیچد و اعصابم را بیشتر بر هم میزند.
در میان خنده میگوید:
_آبگوشت بدون گوشت داریم مگه؟
_بله داریم.با نخود،لوبیا و سویا و سیب زمینی و مخلفات.
مسخرهام میکند انگار…
_خوب اسم این میشه آبِ نخود لوبیا نه آبگوشت.اصل آبگوشت اینه که توش یه قلم گنده بندازی با پیاز درسته و سبزی ریحون بخوری تهشم گوشت کوبیده رو بزنی به رگ!
سری با تاسف تکان میدهم؛
_عقاید آدما فرق میکنه اگه یه روز ازدواج کنم مسلما نمیتونم همسرمو وادار کنم یه وگن بشه اما من اولویت اولم کسیه که گیاه خوار باشه.
_اگه عاشق یه گوشتخوار دو آتیشه شدی چی؟حاضری واسش کله پاچه بار بذاری؟
میخندم و جواب میدهم:
_مسلما نه!
_واسه همینه که میگم بدبخت شوهرت!
نیش شل شدهام قصد جمع شدن ندارد انگار…با استیصال میگویم:
_خوابت نگرفت هنوز؟
_هممم چرا یه خورده!
ذوق زده میشوم:
_خوب پس من قطع کنم!
_صبر کن میخوام یه چیزی بگم بهت!
لحنم آرام میشود:
_چی؟
مثل همیشه بی مقدمه چینی حرفش را میزند:
_ناهار و بیرون بخوریم؟
خفه خون میگیرم،اولین پیشنهاد ناهاری نیست که میگیرم اما او هر کسی نیست… امید است،لابد خرج ناهار را هم میخواهد از برد قمار بازیاش بدهد.
با لبخندی مصنوعی میگویم:
_سلیقه مون تو غذا خوردن یکی نیست!
انگار میفهمد دردم چیست که میگوید:
_خوب پس از اون ناهارهای گیاهیت همون کدو پختههایی که کفران نعمت میکنی و جای گوشت میخوری درست کن.من ماشین رفیقم و میگیرم میام دنبالت اوکی؟
ساکت میشوم،من تا حالا با هیچ پسری ناهار نخوردم… حالا با او… اینگونه جواب اعتماد آقاجانم را بدهم؟
عمری آهسته رفتی و آهسته آمدی حالا میخواهی با حماقت تو هم راه آذر را بروی؟
نفس حبس شدهام را رها میکنم:
_آخه…
حتی نمیگذارد دلیلی برای مخالفت بیآورم :
_آخه ماخه نداره!وقت نکردم اینجا مخ یه داف و کار بگیرم واسه همین میخوام ناهار و با رفیقم بخورم نترس واسه من تو فرقی با جواد یا مرتضی و علی نداری تازه یه جوری باید از خواب بیدار کردنم و جبران کنی هوم؟
مکثی میکند و در آخر حرفش را با یک جملهی خودخواهانه تمام میکند:
_تا دو وقت داری ناهار آماده کنی،میام دنبالت… آماده باش،فعلا!
لب باز میکنم اما،تماس قطع شده.
عجب بچه پرویی هست او…نه گذاشت و نه برداشت علنا وادارم کرد. لابد تا شب هم میخواهد آن نگاه تمسخر آمیزش را بابت غذا حوالهام کند… خاک بر سرت جانان که
نفس عمیقی میکشم و دلم از بوی پنیر مالش میرود.
لعنتی این لازانیای پر از پنیر را بخورم قطعا از این در نمیتوانم رد شوم!
بوی خوشش به مشامم میزند و اشتهایم را برای خوردن تحریک میکند.
قبل از اینکه کلکش را بکنم رویش را میپوشانم.نگاهی به ساعت میاندازم،یک ربع دیگر وقت دارم.
ظرف لازانیا را داخل سبد کوچک پیکنیک میگذارم.
سالاد میوه و سبزیجات را از یخچال بیرون میکشم و سری با تاسف برای خودم تکان میدهم.
به آقاجان دروغ گفتم و برای کمک به پری عازم شدم،آن وقت دارم سبد پیکنیک برای پسر جهانگیریها آماده میکنم!
کی انقدر سرکش و عاصی شدم را نمیدانم…
به اتاق میروم و حاضر میشوم،مثل همیشه تنها آرایشم ضد آفتاب گران قیمتم است.محال بود مثل آذر پوستم را با کلی کرم خراب کنم.
اعتقادم این بود به جای مالیدن انواع کرم به پوستت،ماسک بزن!
برای همین بود که پوستم جز یک خال سیاه مادر زادی روی گونهام هیچ چیز دیگری نداشت!
کمی عطر میزنم و همزمان صدای پیامک موبایلم بلند میشود:
_پایینم!
برای هزارمین بار خودم را لعنت میکنم که به حرف او گوش دادم و بعد از برداشتن سینی از آپارتمان پیمان بیرون میروم!
طبقهی چهارم بود و آسانسور نداشت.آن وقت خداتومن هم پول از این دانشجوی بدبخت میگرفتن آن هم در حالی که واحدش پر از ایراد بود.
نفسهایم به خاطر طی کردن آن همه پله تند شده. در را باز میکنم و با دیدن صحنهی مقابلم چند ثانیهای را بدون نفس کشیدن سپری میکنم!
با آن ماشین شاسی بلند که حتی مدلش را نمیدانستم مقابل خانهی پیمان ایستاده بیآنکه فکر کند اینجا وسط شهر است و ساکنانش به چنین ماشینهایی عادت ندارند.
تازه نگاهم به خودش میافتد که دارد با تلفن حرف میزند؛با یک نگاه هم میشود فهمید برای تیپ امروزش میلیونها خرج کرده.
حس بدی به سراغم میآید و باز از خود میپرسم:چرا من باید با او بیرون بروم وقتی کل زندگیام در گوشم خواندهاند که سمت آدمی که نانش حلال نیست نروم.
یک قدم به عقب برمیدارم که سرش به سمتم میچرخد و با دیدنم سری تکان میدهد که همانگونه جوابش را میدهم.
دیگر برای عجز و لابه دیر است جانان. حداقل امروز به او میفهمانی بدون کشتن حیوانات هم میشود لذیذ ترین غذاها را پخت!
تماس را قطع میکند، عینک مارکش را از چشمش کنار میزند و به سمتم قدم بر میدارد.با لبخندی که دندانهای ساخته شدهی سرامیکیاش را به رخ میکشد میگوید:
_چطوری جانجان خانوم؟
سبد را از دستم میگیرد،با چشمغرهای برای هزارمین بار یک جلمه را تکرار میکنم:
_اسمم جانانه!
به سمت ماشینش میرود و صدایش را میشنوم:
_واسه خودت جانانی واسه من جــــانجانــــی اوکی؟
ابروهایم را در هم میکشم و میگویم:
_دوست داری یکی اسمتو مخفف کنه؟
سبد را صندلی عقب میگذارد.در را میبندد و نگاهم میکنند. با لحنی خاص میگوید:
_تا اون یه نفر کی باشه!
نگاه خیرهاش را از رویم برنمیدارد و همین دستپاچهام میکند اما از رو نمیروم:
_اون وقت شما به خودت اجازه میدی هر کسیو هر طور که دلت خواست صدا بزنی آره؟
لبخند کجی میزند.
_هممم، نه همه رو… بازم تا اون یه نفر کی باشه.سوار شو!
با تردید به خودش و ماشینش نگاه میکنم و میپرسم:
_این همه ماشین و از کجا میاری؟
با خنده چشمکی میزند:
_می دزدم.خوب معلومه که مال رفیقامه مثلا این عروسک و که میبینی مال یه آقازادهست که این یکی از اسباب بازیاشه!
با حیرت نگاه به ماشین میکنم،واقعا اگر تمام عمرم را بدون خرج کردن کار میکردم باز هم نمیتوانستم چنین ماشینی بخرم!
در را برایم باز میکند و ژست جنتلمنها را به خودش میگیرد:
_افتخار بده بپر بالا…
تردیدم را که میبیند نفسی در هوا رها میکند:
_بابا تو دیگه زیادی قر و قمیش داری دخترای دیگه سر میشکنن واسه یه دقیقه سوار شدن همچین ماشینی اون وقت من میخوام مفت و مجانی ببرمت تهران گردی واسه من ترش میکنی؟
دودلی بیخ گلویم را گرفته و قصد خفه کردنم را دارد.
زیر گرمای آفتاب کلافه میشود:
_واسه بار سوم میپرسم جانجان خانوم. نمیای بالا؟
دل به دریا زده و سر تکان میدهم؛ جلو میروم و با نگاه به اطراف سوار میشوم.
شانس آوردهام که پنجرههای ماشین دودیست. هر چند در این محل کسی مرا نمیشناسد اما من ناخواه ته دلم ترس دارم!
خودش نیز سوار میشود.عینکش را به چشم میزند و در آینه موهایش را حالت میدهد و در همان حال میپرسد:
_خوب کجا بریم؟
شانه بالا میاندازم.
_واسه من فرقی نمیکنه فقط زود برگردیم!
نگاهم میکند:
_زود؟شب یه مهمونی دعوتم که میخوام تو رو با خودم ببرمت!
چنان نگاه تندی به او میاندازم که ساکت میشود،میخندد و میگوید :
_ادامهی حرفم و میشنیدی با سر میومدی جانجان خانوم!
با لحنی جدی و محکم به او میتوپم:
_ببین به سختی خودمو راضی کردم تا باهات بیام بیرون اونم بیدلیل!پات و از حدت فرا تر نذار تا پشیمون بشم.
حرف و لحن جدیام برای از رو بردن اون کافی نیست.
دستش را پشت صندلیام میگذارد و کامل به سمتم میچرخد.از نگاه خیرهاش اخم در هم میکشم و او با خونسردی میگوید:
_ببین یه چیزی و میگم هر موقع به این فکر کردی میخوام مختو بزنم يادت بیار…
مکث میکند،چشمهایش بر روی صورتم میچرخد:
_من حساب تو رو از بابای ریاکار سرتاپا گناهت و اون خواهر هفتخطتت و داداشای قلچماقت جدا کردم.از اون شبی که پا به پام کتککاری کردی با سگایی که پی من فرستاده بودن رفیقی واسه من…فکر نکن چون قمار بازم لاشیم،هستم نه که نباشم. با اهلش…پاش برسه مرام میذارم وسط. واسه تو هم مرام گذاشتم وسط اما اصلا فکر نکن قصدم لاس زدن باهاته! اول اینکه تو یه پا مردی واسه خودت من از دخترای ریز و ظریف خوشم میاد. دوم اینکه رفیقی واسه من،سوم اینکه…
با مکث ادامه میدهد:
_تهتقاری حاج مصطفی خانی!
_واسه همین ازم میخوای امشب باهات بیام مهمونی؟
لبخندی روی لبش مینشیند که برایم کلی معنی دارد.به آرامی ولی منظور دار میگوید:
_اگه بگم خواهرتم امشب با من پای میز قماره چی؟
خشکم میزند،نفسم بند میآید و فقط نگاه میکنم.
صاف مینشیند بر عکس من او زیادی خونسرد است:
_بپا مگس نره تو دهنت!
لبهایم به هم میخورد،تمام کلمات یک باره بال درآوردند و چنان از ذهنم پریدهاند که هیچ چیز نمیتوانم بگویم!
استارت میزند و میگوید:
_اصرار نکن دختر حاج مصطفی که محاله امشب ببرمت وسط یه عالمه قمار باز مست!
با صدای ضعیفی مینالم:
_آ.. آذر اونجاست؟
با تکان سر پاسخ مثبت میدهد اشک در چشمهایم حلقه میزند؛بیدلیل یا با دلیل قلبم فشرده میشود. شاید نیلو و امید و هزاران نفر دیگر بگوید آذر مرا نمیخواهد و با من دشمنی دارد اما من میدانم که او خواهرم است. حتی اگر مادرهایمان یکی نباشد باز او هم خونم است.
بوی دود سیگار به مشامم میزند؛شیشه را پایین میکشد و طبق معمول دستش را روی پنجره میگذارد و خاکستر سیگارش را میتکاند و در حالی که نگاهش به روبهروست میگوید:
_واسه اینکه آبجیت میخواد امشب حالشو ببره گریه میکنی؟
نم چشمهایم را با انگشت میگیرم و پاسخی نمیدهم.پکی به سیگارش میزند و میگوید:
_تو این دنیا واسه هیچکی جز خودت اشک نریز حتی مامانت.این یه تجربهست!
رویم را به سمتش برمیگردانم و گرفته میپرسم:
_تجربه؟برای تجربه داشتن زیادی جوون نیستی؟
دود سیگارش را از دهان خارج میکند:
_بعضی وقتا زندگی به سن و سالت نگاه نمیکنه!
نمیدانم چرا اینطور بیپروا میپرسم:
_تو همه ی دردت بهم خوردن نامزدیت با پریه؟
پوزخندی که میزند طعنهآمیز است:
_میدونی یه آدم عاشق وقتی شکست بخوره چی میشه؟
منتظر نگاهش میکنم؛بعد از پکی که به سیگارش میزند حرفش را ادامه میدهد:
_افسرده میشه.منظورم این عشقای خرکی کوچه خیابون نیست دارم از عشق واقعی واست میگم.میدونی من بعد از بهم خوردن نامزدیم با پری چی شدم؟عوض شدم… نشستم با خودم فکر کردم.چند روز تمام فقط فکر کردم. من توی نمایشگاه زیر دست بابای تو بزرگ شدم،با پارسا بزرگ شدم. صبح و شب پای صحبتای بابای تو نشستم. واسم از خدا گفت،از مؤمنیت!از حلال خوری… از آدم خوب بودن. میدونی چیه خانوم مربی من تو عالم بچگی باباتو یه فرشته میدیدم! میدونی کسی که درس دین بهت داده یه شبه رنگ عوض کنه چی میشه؟یه جمله میگن مسلمونا…هر کسیو تو قبر خودش میذارن.بابات وقتی فهمید بابام نزول خوره کل گرگان و پر کرد.نشستم فکر کردم مگه تو قرآن نگفتن آبروی کسی و نبر؟ بابات وقتی فهمید بابام نزول خوره با اینکه دید من از خونه زدم بیرون دیگه جواب سلامم نداد،رفیقمم ازم جدا کرد. نشستم فکر کردم. مخم پوکید اما باز فکر کردم. تو کدوم آیه ی قرآن نوشته جواب سلام آدم حروم خور و نباید داد؟من دردم بهم خوردن نامزدیم با پری نبود. من دردم این بود کسی از پای سفرهی عقد بلندم کرد که من فکر میکردم نمایندهی خداست رو زمین! حالا فهمیدی من بعد از بهم خوردن نامزدیم چی شدم؟
کام بعدی از سیگار را عمیقتر میگیرد و تمام خشمش را با دود کردن آن بیرون میدهد…
تهسیگار را بیرون میاندازد و آرامتر و با نفرت میغرد:
_عوض شدم.
قلبم از این همه نفرت او میلرزد و تنها پاسخم به او سکوت است و سکوت…
سیگار دیگری کنج لب میگذارد و زیرش فندک میگیرد.
حیران میشوم از او با این همه سیگاری که میکشد.همزمان با بیرون دادن دود سیگار بازدمش را هم از سینه بیرون میدهد و میگوید:
_بگذریم…چی پختی بوش پیچیده تو ماشین؟
با لبخند کم جانی جواب میدهم:
_میبینی!فقط میشه بپرسم کجا داری میری؟آخه تو این گرما…
منظورم را میفهمد.سری تکان میدهد:
_نگران نباش حواسم هست.
نگران نباشم؟در این لحظه از نگرانی مرزی تا بیهوشی ندارم. نگرانم. نگران او با این همه کفر و این همه کینه در دلش،نگران آذر و قمار بازی امشبش…نگران پری و شوهری که به قول امید دکمهاش خورده شده.
پشت چراغ قرمز میایستد. درست کنار به کنارمان ماشین مزدا۳ سفید رنگی میایستد.
سنگینی نگاه دو دختر داخل ماشین را به وضوح روی امید حس میکنم و چشمهایم گرد شده بین آنها و امیدی که به رو به رو خیره شده و سیگار دود میکند میچرخد.
چند ثانیهای تا سبز شدن چراغ مانده که ناگهانی تن بزرگش به سمتم خم میشود.با نفسی حبس شده در صندلی فرو میروم. داشبورد را باز میکند و کارتی بیرون میآورد.
کارت را به سمت من میگیرد و خونسرد میگوید:
_بده بهش… بگو اون شال قرمزه تک بزنه!
دهانم از حیرت باز میماند.. او که به رو به رو زل زده بود چهطور دختر کنار راننده را دیده؟
کارت در دستم میماند و آنقدر مات نگاهش میکنم تا چراغ سبز میشود و او بالافاصله پایش را روی گاز میگذارد و میگوید:
_یه داف و با خنگ بازیات پروندی جانجان خانوم اینم یکی دیگه طلب من!
با دهان باز مانده لب میزنم:
_تو دیگه چهجور آدمی هستی؟من دیدم نگات به جلو بود اون وقت تو…
میخندد.
_آقا امید میدونه چه جوری دید بزنه که مو لا درزش نره. من اگه مستقیم به چشاش نگاه میکردم ضعف میکرد که…
نمیتوانم جلوی خندیدنم را بگیرم:
_اعتماد به نفست مثل پیمانه!
نچی میکند:
_منو با هیچکی مقایسه نکن خانوم مربی!
باز حرصم میگیرد و این بار مصمم میگویم:
_از این به بعد منم صدات میزنم آقای راننده!
میخندد:
_همممم… فکر خوبیه!
با لبخند به روبه رو نگاه میکنم؛بحث کردن با او مثل کوبیدن میخ در سنگ است اما،پسر بانمکیست…آدم حرف زدن با او را با وجود حرص دادنهایش دوست دارد.