به ویلا می رسم. خیلی وقت است، هوا تاریک شده. نگاهی به گوشی ام می اندازم. شارژش تمام و خاموش شده است. خستگی و ضعف شدید، می خواهد؛ چشمانم را مغلوب خواب کند. به جز دیوارکوب ها بقیه چراغ ها خاموش هستند. سلانه سلانه از کنار نشیمن می گذرم. با کمال تعجب شاهین را میبینم، که روی کاناپه در همان فضای کم نور نشسته است.
متوجه باز و بسته شدنِ در شده و برمی گردد. با اخم غلیظی چنان نگاهی به سر تا پایم می اندازد، که مو برتنم راست می شود. از جایش بلند می شود و سمتم می آید.
خوف میکنم. با لکنت سلام میدهم. دستهایش را در جیب شلوارش می برد و در جوابم سرش را تکان میدهد.
_بیا بالا اتاقم! ” از سردی لحنش بوی خوشی به مشام نمی رسد! ”
به اتاقم می روم و لباسهایم را عوض میکنم. سری به اتاق بهجت خانم میزنم.
” مگر ساعت چند است که خوابیده؟ ”
چشمانم گشاد میشود؛ وقتی میبینم، ساعت روی دیوار یک ربع به ده را نشان می دهد. پی به علت عصبانیت شاهین می برم و میدانم قرار است، توبیخ شوم.
***
ضربه ی آرامی به در میزنم و وارد اتاقش می شوم. با نگاه تیز و قدم های بلند سمتم می آید. اما به طرز عجیبی تن صدایش را در پایین ترین حد ممکن نگه می دارد و برای اولین بار حسی جدید و ناشناخته در صدایش کشف می کنم.
_کجا بودی؟
خشکی زبانم را با قورت دادن، آب دهانم جبران می کنم.
_ببخشید، رفته بودم پیش مادربزرگم.
ابرو در هم می کشد و کمی صدایش را بالاتر می برد.
_چرا گوشیت رو خاموش کرده بودی؟ برای اینکه کسی مزاحمت نباشه؟
سرم را پایین می گیرم. مثل موش در خودم جمع میشوم.
_نه! شارژش تموم شده بود.
_بار آخرت باشه، بدون اطلاع قبلی راهت رو از ویلا کج میکنی!
با صدایی که خودم هم نمی شنوم، می گویم:
_بله. چشم!
وقتی خشمش فروکش می کند. می رود، پشت میزش می نشیند و چشمانش را میبندد و سرش را به پشتی صندلی اش تکیه می دهد.
” وقتش رسیده. باید حرف بزنم. اما همچنان هراس دارم. البته که هوش و ذکاوتش ستودنی ست! ”
چشم بسته به آرامی می گوید:
_بگو؟
کمی این پا اون پا میکنم.
_فکر میکنم، حالا که بهجت خانم حالشون خوب شده، دیگه بهتره برم سر یه کار دیگه.
چشمانش باز میشوند.
_آفرین! تصمیم درستی گرفتی. پس می خوای، بیای شرکت!؟
دوباره دل پر جرأتم خودش را جلو می اندازد.
_نه! کار پیدا کردم و از هفته ی دیگه میرم.
نفس عمیقش را پر صدا رها می کند. کف دستانش را روی چشمهایش می کشد. بلند میشود و دستم را می گیرد و روی کاناپه کنار خودش می نشاندم. پا روی پا می اندازم. اگر تکان کوچکی بخورد، برخوردمان حتمی ست. ملایمت به صدای آرامش بخشش بازگشته است.
_یادته از کارآموزیت برات، به قول خودت چه جهنمی ساخته بودم و شب و روزت رو عزا می گرفتی که این همه سخت گیری برای چیه؟
درحالیکه قلبم از این همه نزدیکی به قلبش به تکاپو افتاده است، با نفس حبس شده، سرم را به تایید تکان می دهم.
_تو در واقع بدون اینکه خودت بدونی، عملا داشتی، هشتاد درصد کارای رسولی رو انجام می دادی!
همینکه از کنارم برمی خیزد و لپ تاپ را می آورد، نفس راحتی می کشم.
_بیا خودت ببین!
” چرا کمی فاصله اش را با منِ سرکش حفظ نمی کند؟ ”
شروع به توجیه پیشنهاد معاونت شرکتش می کند.
“صادقانه بگویم، تا حدودی قانعم میکند. اما حیف که درد من چیزی دیگر است. ”
_دلان؟
وقتی اینگونه اسمم را به زبان می آورد، یعنی به نرم ترین حالت ممکن می خواهد، مذاکره کند.
_می تونیم، موضوع امروز صبح رو با هم حلش کنیم. خب بهم بگو، چه شرایطی مد نظرته؟
” موضوع این است، که تصمیمم را گرفته ام و دیگر نمی خواهم، کنار کسی باشم که روز به روز بیشتر از قبل، بی جهت سمتش کشیده می شوم. کسی که حالا میدانم، هیچ سهمی از قلبش نصیبم نخواهد شد. ”
تن صدایش حتی آرام تر و مهربان تر هم میشود.
_داری شرطای جدید تو ذهنت طراحی می کنی؟ هان؟
” چشمانش؛ امان از چشمانش! این مرد بلد است، با چشمان درخشانش شوخ طبعی کند.”
بی اختیار دستانم را مشت می کنم. نکند، از کنترل خارج شوند! دلم میخواهد، برای یک بارهم که شده، این کهربایی های زیبا را لمس کنم. کلاریس حق دارد، تا آخر عمر کنار این چشم گرگی بسوزد و بسازد! می خواهم، در قلب و روحم چهره اش حک شود. ”
_می دونی، وقتی اینجوری مسکوت میشی، ذهن آدم رو مثل یه کلاف درهم پیچیده، سرگردون می کنی؟ خیلی دلم می خواد بدونم، به چی فکر می کنی؟
محو حرکات لبانش می شوم.
” کاش می شد، یکی از شرایطم بوسیدن آنها باشد! ”
از این فکرم داغ میشوم و طوریکه انگار بلند بلند فکر کرده باشم، سرخ میشوم و با خجالت سرم را پایین می گیرم.
لپ تاپ را روی عسلی میگذارد و دستش را لبه ی کاناپه از پشت سرم رد می کند و کامل سمتم می چرخد.
” قسم می خورم، چیزی تا غش کردنِ قلبم باقی نمانده است. ”
یک مرتبه در باز و کلاریس با لباس خواب حریر مشکی بدن نمایی وارد می شود. از ترس سر جا لرزه ای به اندامم می افتد و بطور غریزی عقب می روم. نگاه آتشین و ناباورانه ای سمت ما می اندازد. با انگشت اشاره اش نشانمان میدهد. _شماها بازم…
خنده ی بلند و چندش آوری سر می دهد. حالت عادی ندارد. مست و پاتیل دو قدم برمی دارد. پاهایش به هم گره و سکندری می خورد.
شاهین سریع بلند میشود و سمتش می رود و نگهش می دارد. کلاریس دستانش را دور گردنش می اندازد. چشمانش را میبندد و طوری سرش را بالا میگیرد که صورتش مقابل صورت شاهین قرار گرفته است. شاهین لحظه ای تامل میکند و کلاریس را از اتاق بیرون میبرد. با دیدن این صحنه صحبتهای محمد در گوشم زنگ میزند. ” مطمئن باش، که شاهین هیچوقت کلاریس رو طلاق نمیده! ”
“راست میگفت؛ بههرحال روزی عاشق و معشوق هم بوده اند. برای من چه فرقی می کند؟ من که میخواهم، به شهریار برگردم و همانجا مشغول به کار شوم.
امروز ظهر بطور اتفاقی با زنی در مترو آشنا شدم که نیروی خدماتی شرکتی در شهریار بود و با اطمینان میگفت، میتواند در آنجا برایم کاری جور کند. شماره ام را گرفته است. دلم روشن است. همه چیز درست می شود. ”
دقایقی میگذرد. بهتر است، به اتاقم بازگردم. چشمانم به سوزش افتاده اند. شاهین برمی گردد.
_داری میری؟
دستانم را گره می زنم.
_راستش خیلی خسته م. اگه اجازه بدین میرم، بخوابم.
سرش را تکان میدهد.
_راستی من آخر این هفته یه مسافرت دو سه روزه باید برم. یادم بنداز فردا یکسری کار نیمه تموم بدم، انجام بدی.
لبم را گاز میگیرم و نامطمئن میپرسم:
_منظورتون کار حسابداریه؟
خم میشود و لپ تاپ را برمی دارد و روی میز خودش می گذارد.
_خب آره. زهرخندی میزنم.
_آقای دکتر من جدی گفتم. دیگه نمی خوام برای شما کار کنم. نه اینجا، نه شرکت!
دستانش بی حرکت می ماند. پشت به من به میز تکیه می دهد. پوفی میکند و برمی گردد. آرام طرفم می آید.
_دلان؟
” خدایا! بازهم می خواهد با لطافتش مرا جادو کند. ”
دستانش را دو طرف بازوهایم می گذارد.
_من می گم، بیا فردا با هم یک قرارداد کاری جدید ببندیم. هوم؟ شرایطشم طوری تنظیم میکنیم، که تو راحت باشی.
دهانم را باز میکنم، که مخالفت کنم. نمی گذارد! کمی بلندتر ادامه میدهد:
_و البته حقوق منصفانه ای که میدونم، راضیت میکنه.
دستش را پشتم میگذارد و در حالیکه سمت در هدایتم میکند، میگوید:
_خب حالا برو و دیگه به هیچی فکر نکن و راحت بگیر بخواب! شب بخیر.
در را باز میکند و ناخواسته پاهایم مرا به بیرون میبرند. به شدت از دست خودم کفری ام.
” چرا در برابر نرمی اغواگرش لال میشوم و زبانم از کار می افتد؟ ”
باز هم در ظلمات راهرو قدم برمی دارم. چشمانم هنوز به تاریکی عادت نکرده است. چند قدم با احتیاط حرکت میکنم، به وسط راهرو میرسم که ناگهان موهایم از پشت به شدت کشیده میشود و حس میکنم؛ الان است که از ریشه کَنده شوند.
صدای کلاریس را پشت سرم می شنوم.
_ای هرزه! باید زودتر از اینا می کشتمت!
ناله ام بلند میشود. هیکلش را به رویم پرت میکند و با صورت به زمین می خورم!
در اثر ضربه ای که به پیشانی ام می خورد، تقریبا گیج میشوم. جسم نحیفم را سمت خودش میچرخاند و با مشت هایش سر و گردنم را نشانه می رود.
هیچ حرکتی نمی توانم، انجام دهم. نفس های تهوع آور الکلی اش روی صورتم پخش می شود!
_ای آشغال! بمیر… بمیر… بمیر!
ناخن هایش را روی صورتم می کشد. از درد و سوزش تکان کوچکی می خورم. اما باز هم تن مفلوجم بی حرکت مانده است. گرمی خون از صورت تا شقیقه و پشت گوشم جاری میشود.
زمانیکه دستانش دور گردنم گره می خورد، مطمئنم اینجا آخرش است و واقعا خواهم مُرد.
برای ذره ای اکسیژن به تقلا می افتم. با نفرت و انزجار داد می زند:
_بمیر!
تقریبا آخرین صداهایی که می شنوم، قدمهای تند کسی است که فریاد زنان طرفم می آید.
_نه! کلاریس… ای روانی! چه غلطی کردی؟!
و وقتی سنگینی هیکل کلاریس از قفسه سینه ام جدا می شود، از اینکه شاهین آمده با خیال راحت چشمانم را میبندم. حالا دیگر بدنم میان آغوش مردی ست، که حاضرم بخاطرش جان دهم.
” کلاریس باری دیگر ناخواسته مرا به مأمن و دنیایم فرستاد. مگر مرحمی شیرین تر از این هم وجود دارد که در این لحظه شاهین میان من و کلاریس، مرا انتخاب کرده است!”
صدای خنده های شایان فضای خانه را پر کرده بود. پدر روی چهار دست و پا حرکت میکرد و برادر کوچولوی سه ساله ام را پشتش سوار کرده بود. آخرین تمرین ریاضی را سریع حل کردم و دفترم را داخل کیف مدرسهام گذاشتم.
مادر پارچه ی نقش بُته جقه، ترمه دوزی شده ی زرشکی رنگ را روی زمین پهن کرد و آجیل و شیرینی را به همراه ظرف هندوانه قرمز خوش رنگ و لعاب روی آن گذاشت.
ورجه وورجه کنان کنار پدر نشستم و شایان را از پشت پدر قاپیدم و تا جایی که نفس داشت، قلقلکش دادم. جیغ و خنده های شایان خانه را برداشته بود.
آن شب طولانی ترین شب سال بود. مادر حافظ خواند و پدر در بشقاب هایمان هندوانه تُخس کرد. شایان عاشق کِشته های هلو و گردوی مغز شده بود. سهم خودم را هم به او بخشیدم. انقدر به شیرینی و آجیل ها ناخنک زدم که شکمم دَم کرد.
پدر داستانی قدیمی را برایمان تعریف کرد. آخر شب بود و خمیازه هایم شروع شده بود. خیلی وقت است که شایان در آغوش مادر خوابش برده.
همچون گربه چموشی خودم را به زانوی پدر رساندم و پدر با مهربانی سرم را روی زانویش جا داد. با قصه های شیرینش چشمانم سنگین شدند. صورتم را بوسید و موهایم را نوازش کرد. دوباره و دوباره و دوباره…
***
با لغزش ملایم دستی میان موهایم به آرامی چشمانم را باز میکنم. نگاهم به بالا، سمت صورتش کشیده می شود. لبخند مهربانی میزند. خم میشود و بیخ گوشم زمزمه میکند:
_صبح بخیر.
و بوسه ی نرمی روی موهایم میزند. صورتم از درد و سوزش جمع میشود. احساس مومیایی را دارم. تمام سر و صورتم باند پیچی شده است. سعی میکنم، به یاد بیاورم، چه بلایی سرم آمده است.
دستانش یک لحظه از نوازش های پرمحبتش دست بردار نیست. قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشود. کهربایی هایش با من می بارند.
_ببخش که مواظبت نبودم.
ناله ی خفه ای از ته گلویم بلند میشود. چشمانش نگران می شوند.
_ درد داری؟
اشکهایش روی صورتم می چکد. به سختی دستم را دراز میکنم و به صورتش می رسانم.
” میخواهم، چشمان مرد آرزوهایم را لمس کنم و اشکهایش را بزدایم. ”
بند بند انگشتانم را بوسه باران میکند و با مهربانی مرا در آغوشش میکشد.
” مأمن رؤیاهایم مرا در برگرفته است! ” دستانم را از زیر بازوانش رد می کنم و چنان محکم و بی تردید نگهش میدارم که مبادا از دستم فرار کند. و ثانیه شمار زندگی ام، ضربان قلب کوبنده ای میشود که زیر سینه ام حس می کنم.
دنیا متوقف می شود. چند لحظه… ثانیه… دقیقه یا شاید ساعت می گذرد و به آرامش می رسیم.
_همه چی تموم شد. دیگه نمی ذارم، کسی بهت آسیب بزنه.
درد امانم را بریده اما نمی خواهم جز شاهین، به چیز دیگری بیاندیشم. به آرامی رهایم میکند.
_باید استراحت کنی.
از لبه ی تخت بلند میشود. به یک باره مچ دستش را می چسبم.
ترس و دلهره به چشمانم یورش می آورد. ملتمسانه نگاهش میکنم تا مانع رفتنش شوم.
” شاهین است دیگر! با تمام عالم فرق دارد. بلافاصله نگاهم را می خواند. ”
خیره در چشمانم می گوید:
_الان برمی گردم.
” وقتی میگوید برمی گردم، خیالم راحت میشود. محال است، حرفش دوتا شود! ”
*
شهربانو دماغش را بالا میکشد و صورت خیس از اشکش را با روسری اش پاک می کند.
_خداروشکر که سالمی. دیشب که شاهین خان بردت بیمارستان، تا صبح برات دعا کردم.
دَم اذان صبح گفتم؛ خدایا این بچه تنها و غریبه خودت سالم برش گردون خونه.
دوباره بغض میکند و قطره اشکی از چشمش میگیرد.
_قربونت برم! توروخدا دیگه گریه نکن، دلم گرفت!
تند تند دست روی صورتش میکشد و با لبخند میگوید:
_چشم، ببخشید خوشگل خانم. نفسی تازه میکند.
_بنده ی خدا شاهین خانَم، تا همین الان پلک رو هم نذاشته بود. همینطور بالا سرت نشسته بود که چشماتُ باز کنی.
عطر نم باران به مشامم می رسد.
_میشه یه کم پنجره رو باز کنی؟
مهربان لبخند می زند.
_بله که میشه.
درحالیکه از جایش بلند میشود، میگوید:
_این اتاق خیلی بهتر از اتاق قبلیته. هم بزرگتر هم نورگیرتر!
کنار پنجره میرود و کمی لای آنرا را باز میکند.
_از این بالا همه جا معلومه. شاهین خان گفتن؛ بقیه وسایلتم بیارم بالا، که راحت باشی.
با بی حالی چشمانم را میبندم.
_خوشحال نشدی، اتاق طبقه بالایی گرفتی؟
چشمانم را نیمه باز نگه میدارم و لب میزنم:
_چرا.
*
از صدای چرخیدن در روی پاشنه، هراسان پلک هایم باز می شوند. مردمک های گشاد شده ام، در این سیاهی مطلق سعی در جستجو دارند.
صدای پاشنه های کفش رعشه بر تنم می اندازد. ضربان قلبم به هزار میرسد. سایه ی یک زن روی صورتم می افتد.
خم میشود. دستانش گردنم را هدف گرفته اند. به نفس نفس می افتم.
با تمام وجود چنان جیغ بلندی میکشم که الان است، تارهای صوتی ام پاره شوند.
در با صدای بدی باز و چراغ اتاقم روشن میشود. از فرق سر تا نوک پا خیس عرقم.
وقتی به خودم می آیم، در آغوش شاهین بی صدا اشک میریزم.
زیر گوشم زمزمه میکند: _آروم دختر خوب. آروم! چیزی نیست. فقط یه خواب بد بود.
لب میزنم:
_کلاریس می خواد، من رو خفه کنه. اینجا بود.
نفس عمیقی میکشد و قفسه سینه اش پایین میرود. کمی عقب رفته و با دستانش صورتم را قاب میگیرد.
_اون دیگه اینجا نیست. قرار نیست کسی بهت آسیب بزنه. باشه؟
در چشمانش خیره میشوم. کهربایی های ناجی من، حقیقت را میگویند. باور میکنم و سرم را به تایید بالا پایین میبرم.
به آرامی لبهایش را روی موهایم می گذارد و کمکم میکند، دراز بکشم.
_حالا بگیر بخواب!
قلبم تندتر و مغرورانه تر از هروقت دیگر میزند. اینبار نه از بیم و هراس! بلکه از ریشه های عشقی که با تنم عجین شده و اطراف قلبم تنیده است.
” محمد گفته بود، عشقِ به شاهین چیزی جز دردسر برایم ندارد. می خواهم از اعماق قلبم، با دل و جان فریاد بزنم؛ من این دردسر را می خواهم. من این دردسر را به جان میخرم. چون این شیرین ترین دردسر دنیای من است. ”
دکتر سعادت بانداژ صورتم را باز میکند و زخم هایم را شستشو میدهد.
دارویی که میگوید در داروخانه های اینجا به سختی پیدا میشود و خودش از آلمان آورده، روی صورتم میزند. بوی تند و زننده اش گلویم را قلقلک میدهد.
” دو روز گذشته و انقدر در تخت خوابیده ام که احساس میکنم در شُرف گرفتنِ زخم بستر هستم. ”
شاهین با دقت به دستان دکتر سعادت نگاه میکند:
_خودم می تونم، پانسمانش رو عوض کنم؟
_البته! فقط باید مراقب باشید به زخماش صدمه نزنید.
خوشبختانه زخما سطحیه و خیلی زود خوب میشه. با این پماد خیالتون راحت بعد دو هفته هیچ جای زخمی نمی مونه.
بعد رفتن دکتر، شاهین دستم را می گیرد. نفس در سینه ام حبس می شود.
_دلان؟ حالا که بنظر بهترشدی؛ می خوام باهات حرف بزنم.
ته دلم خالی میشود. چیزی از چشمانش معلوم نیست.
_تو این حق رو داری، که اگه بخوای از کلاریس شکایت کنی و منم همه جوره ازت حمایت میکنم.
ابرویم میپرد.
” واقعا شاهین راضی است، من از معشوقه سابقش شکایت کنم؟! ”
_الان کجاست؟
تیره شدن ناگهانی کهربایی ها یعنی غمی در چشمانش موج میزند.
” من این تغییر حال را می شناسم. ”
_متاسفانه کلاریس بدجوری به الکل اعتیاد پیدا کرده بود و الان جایی هست که بهش کمک می کنن.
” هزاران سوال ذهنم را مشغول میکند، اما زبانم را نگه می دارم. نمیخواهم بیش از این حالش را دگرگون کنم. ”
***
بدن خشک و مفاصل چوب شده ام را تکان میدهم و از تخت بیرون می آیم.
به سختی چندقدم راه میروم. احساس ضعف میکنم. اما طاقت این بو را ندارم. سر تا پایم بوی بیمارستان و دارو میدهد. حوله ای برمی دارم و به حمام میروم.
لباسهایم را می کَنم. روبروی آینه می ایستم. دهانم خشک میشود.
جرأت باز کردن این نقاب باندپیچی شده را ندارم. با دستان متزلزل به آرامی چسبهای کاغذی، بانداژ و گازاستریل را برمی دارم و چهره ی کَریه ظاهر میشود.
شوکه و ناباورانه با سرانگشتانم صورتم را لمس میکنم. چانه ام می لرزد. اولین قطره اشک میچکد. مبهوت زمزمه میکنم:
_چه بلایی سرم اومده!؟
دومین قطره با چشمهای گشاد سر تکان می دهم و میگویم:
_این منم؟!
و سومین قطره فغان میزنم و روی زانو خم میشوم.
_نه!… نه… نه!
همینطور زار میزنم و اشک میریزم.
_صورتم!
” تقریبا چیزی از صورتم باقی نمانده! باور نمیکنم، دختر توی آینه من باشم! ”
مشت هایم را به کاشی های خنک دیوار می کوبم و ناله و فریاد می زنم. ضربه های محکم مکرر به در حمام میخورد.
_دلان جان؟ درو باز کن!
جوابش را نمی دهم. کف زمین می نشینم و بدن عریانم را بغل می گیرم و صدای گریه هایم در حمام می پیچد.
محکم تر می کوبد.
_باز کن این در رو دختر!
عصبی داد میزنم.
_تنهام بذار شهربانو!
_یا ابوالفضل! جواب شاهین خان رو چی بدم؟ باز کن تورو خدا!
_نمی خوام!
هرچه زور میزند؛ بیشتر مقاومت میکنم. جوابش را نمی دهم.
” میخواهم تنها باشم و به حال خودم بمیرم. میدانم؛ نه تنها داروی دکتر سعادت، بلکه هیچ راهی برای درست شدن این صورت به حالت اولش وجود ندارد. هق می زنم و زیر لب تکرار می کنم، من زیبایی ام را میخواهم! ”
گریه هم تسکینم نمی دهد. سرما لرز به اندامم می اندازد. زیر دوش آب گرم می روم و هزاران بار خود را بخاطر پا گذاشتن به این ویلا شماتت می کنم.
*
_دلان جان دورت بگردم. پاشو لباسات رو بپوش. الان که سرمابخوری! دو ساعت دیگه شاهین خان میاد. اگه تو رو اینجوری ببینه از چشم من می بینه.
سر می چرخانم و نگاهش میکنم.
” حتی شهربانو هم از من زیباتر است. ”
کنار تخت می نشیند و حوله را از دورم باز می کند و لباسهایم را یکی یکی تنم میکند. موهای خیسم را سشوار میکشد و دلسوزانه، مثل یک مادر هوایم را دارد. بغلش میکنم و دوباره سیل اشک صورتم را می پوشاند. پشتم را نوازش میکند.
_جان دلم. خوشگل خانم، دوباره خوب میشی. گریه نکن عزیز دلم!
کم کم آرام میگیرم و می خوابم.
*
حس خنکی روی صورتم مغزخاموشم را بیدار میکند. باز هم بوی دل بهم زن دارو! سرم را تکان میدهم و چشمانم را باز میکنم.
_تکون نخور!
لبخند به لبهای خوش فرمش می آید.
_سلام.
اخمی تصنعی میکند. اما ته خنده ی چشمانش او را لو میدهد. با دقت زخم های صورتم را شستشو می دهد.
_برای چی شهربانو رو اذیت کردی، راه افتادی رفتی حموم؟
چشم در صورتش می چرخانم.
_بدتون نمیاد؟ چطور می تونین اینقدر راحت توی صورتم نگاه کنید؟
دستش بی حرکت می ماند. کهربایی هایش هیپنوتیزمم میکنند. نمیتوانم، چشمانم را از نگاه نافذش بگیرم.
_من جز زیبایی چیزی نمی بینم.
پوزخند صدادارم قابل پنهان نیست.
_مسخره می کنید؟
_فعلا زوده، این چیزارو درک کنی! زخمات تازه شدن. با چی صوتت رو شستی؟
_با هیچی.
میغرد.
_دلان!
نگاهم را می دزدم و به دستانم خیره می شوم.
_فقط می خواستم از شر این زخما خلاص بشم.
چانه ام را میگیرد و با ملایمت صورتم را مقابل صورتش میزان میکند.
_گوش کن! قرار نیست، صورتت اینجوری بمونه! دکترسعادت متخصصه. کارشو بلده. بعدم دوست خانوادگیمونه. هر کاری از دستش بر بیاد دریغ نمی کنه.
سرتق و لجوج رو برمی گردانم.
_دوست شماست. دوست من که نیست!
_مزخرف نگو!
بازویم را می گیرد.
_فردا دارم میرم سفر. لطفا به حرفای شهربانو گوش بده تا برگردم.
” سینه ام سنگین و پردرد میشود. دلم نمی خواهد برود. ”
لبم را گاز میگیرم و محزون به چشمهای گرگی اش چشم می دوزم.
” البته که خوب بلد است نگاهم را بخواند. ”
_اینجوری نگام نکن! مجبورم برم ولی سعی میکنم زود برگردم.
” یعنی از حال دلم هم آگاه است؟! نکند فکرم را می خواند؟! ”
سرخ میشوم و سرم را پایین میگیرم. میخندد و درحالیکه سر تکان میدهد، بیرون میرود.
” دلم برای خنده ی شیرینش غنج میرود. میخواهم، تا ابد به آوای خنده اش گوش دهم. “