ساعت یک و چهل و پنج دقیقهی شب است که عزاداری آخرین شب قدر هم تمام میشود. در این سه شب،فقط امشب پایم را در این مراسم گذاشتم و دو شب دیگر در زیرزمین کمک میکردم. آخر خاندان رستمی معتقد بودند کار را به دست دیگران بسپارند ثوابش از بین …
بیشتر بخوانید »رمان دختر حاج آقا/پارت بیستو یک
دستش از زیر دامنم بالا رفت و از روی ساپورت نقطه ی حساس بدنم رو مالوند….داغ بودم داغتر شدم…خندیدم و به کمر شهاب چنگ زدم…نفسش کش دار شد و گفت: -جوووون….چقدر تو جوووونی….دختر هات! خنده ام محو شد و صورتم مچاله…گوشت بازوش رو بین انگشتام فشردم و نالیدم: -آااااه …
بیشتر بخوانید »رمان خانزاده/فصل دو پارت پنج
نمیدونم واقعاً سفر کاری که اهورا ازش حرف میزد تموم شده بود یا نه به خاطر اینکه از من عصبانی بود برنامهها شو کنسل کرده بود عزم رفتن کرده بود. با هم حرف نمی زدیم هنوز از من دلخور بود و نمیدونست اصلا من چقدر ازش دلگیرم به خاطر کارایی …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت بیستو هفت
چشمهایم سیاهی میرود.به سختی آخرین پله را طی میکنم. صدای علی را از پشت سرم میشنوم: _وایستا برسونمت! اعتنایی به حرفش نمیکنم. چند نفری که در کافه هستند با تعجب به حال خرابم نگاه میکنند. پاهایم که این همه برای قدرتی بودنشان تمرین کردهام حالا سست و تو خالی شدهاند. …
بیشتر بخوانید »رمان استاد من/فصل دو پارت یازده
رسیدیم به سمت چندتا خانم و آقا. با دیدن شباهت زیاد شاهرخ با زن توی جمع فهمیدم مادرشه. لبخند ملیحی روی لبام نشوندم وشاهرخ با جدیت کمرم و گرفت وگفت: اینم از آیسان خانم که مشتاق بودین ببینینش. با لبخند یکم سرمو خم کردم و گفتم: سلام از دیدنتون خوشحالم. …
بیشتر بخوانید »رمان مهاجر/پارت هفده
فوری بغلش کردم و دم گوشش زمزمه کردم: _اگه نمیخوایش… رها شده _ زهرا یزدانی،نرجس رجبی کاربر نودهشتیا با بغض، آهسته حرفم را قطع کرد: _خیلی خوشحالم! نگرانیام، جایش را به ذوق داد. چهقدر زیبا بود این اشکهای شوق ! صورت زیبایش را با دستانم قاب گرفتم و گفتم: _خوشبختیت …
بیشتر بخوانید »رمان خان زاده/فصل دو پارت چهار
جواب قانع کننده ای نگرفته بودم اما سکوت کردم و این سکوت و به معنی قبول کردن تلقی کرد و از من فاصله گرفت و روی تخت دراز کشید. خوابم نمیومد برای همین این بار من به سمت حموم رفتم تا شاید با دوش گرفتن کمی بتونم خودمو آروم …
بیشتر بخوانید »رمان دختر حاج آقا/پارت بیست
از نظر خودم این قسمت از زندگیم خیلی مزخرف بود…اینکه گوشیمو خاموش کرده بودم و افسرده و درمونده تو گوشه اتاقم خودمو حبس کرده بودمو حرص و جوش میخوردم…اونم بخاطر کی!؟بخاطر پسری که هیچ ارزشی واسم قائل نبود!،من باید جوونی میکردم…باید خوش میگذروندم تا تلخی های که چشیده بودمو …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت بیستو شش
محکم به شانهام میزند: _نوید دوست داره همینجوری مثل تو خوبه؟تازه تو هم الان داری انقدر حرص هیکل تو میزنی شوهر که بکنی همچین بزنی به طبل بیعاری… اون وقت شمایل واقعی تو رو هم میبینم خانوم…سیکس پکات هم میره زیر چربی هات… با انزجار صورتم را جمع میکنم: _من …
بیشتر بخوانید »رمان خان زاده/فصل دو پارت سوم
حرفش کاری کرد که قلبم بلرزه و دودل بشم و با تمام وجودم دلم میخواست حرفاش حقیقت باشه. سکوت کردم که اون دوباره به حرف اومد. _بهم بگو کجایین باید باهات حرف بزنم آیلین. باز تسلیمش شدم باز دلم و به دریا زدم و بهش اعتماد کردم. بهش گفتم: خواهش …
بیشتر بخوانید »رمان استاد من فصل دو/پارت ده
انگشتمو بیشترفروکردم تو جا دکمه که بالاخره باز شد با لبخند پیروزمندی صاف ایستادم که دیدم با چهره ی سرخ شده خیره شده بهم. اب دهنمو قورت دادم و بخاطر کوچیک بودن اتاق پرو تقریبا تو بغلش بودم. با هول گفتم: خوب دیگه بزار برم بیرون کتتم بپوش ببینم …
بیشتر بخوانید »رمان دختر حاج آقا/پارت نوزده
چشمای یلدا متعجب بودن ولبهاش خندون….انگار گیر کرده بود…بین باور کردن و نکردن حرف من ! نیم خیز شدمو پشتمو تکیه دادم به تاج تخت…یلدا کوتاه خندید و گفت: -سرکارم گذاشتی!؟ سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم: -نه! چرا باید دروغ بگم…. صدام لرزید.با همون بغض گفتم: -از …
بیشتر بخوانید »رمان مهاجر/پارت شانزده
با لبخند گفتم: _دلم میخواد تا صبح بخندم… ترهای از موهایم که روی صورتم ریخته بود، کنار زد و به چشمانم خیره شد: _تو تا ته دنیا بخند. دم عمیقی گرفتم و لبخندم رنگ گرفت: _ذوق دارم… چشمانش برق زد؛ دقیق از آنهایی که عاشقانههای چشمانش ملموستر از همیشه میشد! …
بیشتر بخوانید »رمان خاطره/پارت بیستو پنج
زن ذلیل بدبخت سینه سپر میکند و جواب میدهد: _مگه خوردن کار آسونیه؟از صبح هی چیز میز جا بدی تو اون شکمت بدون اینکه با خودت بگی شوهرت یه آرایشگر سادست که حقوقش بخور و نمیره… یعنی همون قدری بخور که نمیری. خندهام میگیرد.مهتاب بیچاره بامیهای که خورده بود میماند …
بیشتر بخوانید »رمان خان زاده/فصل دو پارت دوم
بلاخره موقعیت خوب پیش اومد و یه نفر از خونشون زد بیرون و درو نبست. فرز دویدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. دقیقا خوب موقعی وارد اتاقک شدم. اهورا هم رسید و با کیمیا و یاشار رفتن توی خونه. صداشون خیلی واضح بالا میومد. …
بیشتر بخوانید »رمان مهاجر/پارت پانزده
” دوستان عزیز لطفا قبل خوندن این پارت پارت قبلی را مجدد بخونید” سرفه ای کردم خودم را جلوتر کشاندم و گفتم: _اگه این رو امضا کنم چی میشه؟! سرهنگ دوباره سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: _هیچی، یه تعهده… همین! ابروهایم را بالا انداختم و …
بیشتر بخوانید »